+ بعد از سفر مشهد و فشارایی که به فاطمه اومد که توضیحشون در این مقال نمی‌گنجه! دخترک دچار کابوسای شبانه و اضطراب و کندن شدید پوست لب و ... شد، باید مراقبت مداوم می‌کردم ازش و تنهاش نمیذاشتم، تقریبا زمان شخصیم به صفر رسیده و به تبع اون گوشی دست گرفتن و نوشتن ناممکن شده، حتی سررسیدی که با خودم عهد کرده بودم روزانه نویسی‌م رو توش ترک نکنم هم نزدیک دو هفته ست خالیه... ذهنم مثل یه کلاف به هم پیچیده‌ست که مدام داره ازم انرژی میگیره برای باز کردن این کلافا، و حاصل؟ پیچیده‌تر شدن ... 

 

+دیالوگ :

- زمان مجردی هربار که می بیننت : الهی که یه بخت خوب نصیبت بشه از تنهایی دربیای 

-  بعد از ازدواج هربار که می‌بیننت : الهی که خدا زودتر یه بچه بهتون بده که زندگیتون رونق بگیره 

- بعد از بچه‌دار شدن و دیدنت در مواجهه با مشکلات فرزندپروری: بچه همینه تا اخر عمر گرفتارشی، هر روز هم گرفتاریات بیشتر میشه، فکر نکن بزرگ بشه راحت میشی، حالا فعلا یه خواهر برادر براش بیار یه کم سرگرم بشه :) 

 

* مضحکه، نه؟ ولی این صحبتا واقعیه، خیلی واقعی :) 

(بعدا نوشت: توی کامنتا منو قانع کردن که مضحک نیست :) :) :)  )

 

 

 

+ چقدر توی سفر مشهد به یادتون بودم، ان شاء الله زیارت امام رضا جان نصیب همه‌تون به زودی ... 

 

 

+ ماجراهای شکلات رو که یادتونه؟ مشهد که بودیم و فاطمه حالش خوب نبود، اصلا نباید چیزای شیرین میخورد، هربار که با باباش میرفتن کفشداری، آقایون خادم بهش شکلات میدادن، همسر به من اشاره کردن که ببرش اونور که نیاد کفشداری بهش شکلات بدن، من بردمش اونور یه آقایی از اونور اومد گفت چطوری خاااانوم و یه شکلات گذاشت توی دستش:))))) دیگه ما به اینکه این شکلاتا رزق فاطمه ان ایمان آوردیم.

 

 

 

+ هنوز دیر نیست

هنوز صبرِ من به قامتِ بلندِ «آرزو»ست

عزیزِ همزبان

تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟

 

#سایه 

 

+ یه شوقی برای انتشار شعرایی که میخونم در من هست که نمیدونم باهاش چه کنم، به نظرم کار خوبی نمیاد که مثلا یه کانال بزنی توش شعر بذاری چند نفر بخونن، خب هزار تا از این کانالا هست ...