اولین قدم‌ها رو برای حال بهتر خودم برداشتم :) 

+ گریه کردم، زیاااااد، خیلی زیاااااد، و بلند بلند، خوشحالم که گریه کردم، سبک‌تر شدم... از این همه فشار این مدت داشتم منفجر می‌شدم.

 

+ دفتر برنامه‌ریزی‌م رو منهدم کردم:) راحت شدم از فشاری که بهم میاورد، وقتی دقت کردم دیدم هیچکدوم از دستاوردای مفیدی که این مدت داشتم، حاصل نوشتن و برنامه‌ریزی کردن توی دفتر نبوده، از اواخر پاییز شروع کردم به تثبیت اون قسمت‌هایی از قرآن که حفظ بودم و بعدش حفظ قسمت‌های جدید رو شروع کردم، کلاسای تجویدم رو ادامه دادم،  ورزشم رو با وجود تمام سختی‌ها منظم و جدی شروع کردم، کم کردن شکر رو خیلی جدی پیش بردم،  چندین کتاب خوندم توی این مدت، سعی کردم کم اشتباه ترین و بهترین حالت خودم توی مادری باشم، ولی مدام چی داره توی ذهنم زنگ میخوره؟ دفتری که خالی می‌مونه، برنامه‌هایی که تیک نمیخوره، صدای پرتکرار «تو هیچی نیستی، تو هزار تا کار نکرده داری» توی ذهنم، این بهترین لطفی بود که میتونستم به خودم بکنم که این دفتر رو از بین ببرم... 

یه دفترچه کوچولو برای چک کردن کارای روزانه و فراموش نکردنشون کافیه برام... 

 

همین الانم که دارم این مطلب رو می‌نویسم، اون صدا داره میگه «آره همینطوری خودتو گول بزن تا صبح دولتت بدمد :))) » 

 

+ وقتی میگم کمال‌گرایی میدونی دقیقا یعنی چی؟ یعنی بعد از یک سال و نیم که از اولین باری که میگو خریدیم گذشته بالاخره تونستم میگو بپزم:/ (اینکه چقد گذشته از اولین باری که نیت کردم میگو بخرم، بماند) قبلیا رو مجبور شدم بریزم بره از بس توی فریزر مونده بود، چرا؟ چون تجربه پخت میگو رو نداشتم و  میخواستم توی یه فرصت مناسب با یه دستور پخت خیلی خوب بپزمشون. 

همه قرصای مکملی که دکتر بهم داده هم مونده،چرا؟ چون می‌خوام وقتی بخورمشون که حداکثر جذبش اتفاق بیفته و معمولا سر اون زمان کاری پیش میاد یا یادم میره. 

اگه بخوام لیست کنم هزار تا کار این مدلی دارم که انجام ندادم چون بهترین حالتش پیش نیومده... 

اصلا نمیخوام زحمتای پدر و مادرمو زیر سوال ببرم، لحظه لحظه ی عمرم رو مدیونشونم، ولی باید بپذیریم که یه سری چیزا رو به صورت عجیبی توی روح بچه‌هامون کپی می‌کنیم در حالیکه خودمون حواسمون نیست، من کمال‌گرایی رو از مامانم و اضطراب رو از پدرم گرفتم، و سال‌هاست دارم باهاشون مبارزه می‌کنم... 

از کمال‌گرایی مامانم همینقدر بهتون بگم که وقتی دانشگاه تهران قبول شدم زد زیر گریه، چرا؟ چون شریف قبول نشده بودم، چون تک‌رقمی نشده بودم ... 

 

(شاید توی پست‌های اخیر و آینده‌ی من، رنگ و بوهای جدیدی از زندگی‌م رو ببینید و حس کنید، دلیلشم اینه که میخوام بیشتر بنویسم، و اگر بخوام بیشتر بنویسم مجبورم که از سانسور کردن خودم دست بردارم، پست‌هایی که حس کنم خیلی ممکنه مبهم باشن و شما رو به اشتباه بندازن توی برداشت، بدون کامنت منتشر میکنم که حال هردو طرف بهتر باشه :) ممنونم که میخونید ) 

+ یادتون هست که قرار شد برای بقیه کامنت بذارید و بهشون حال خوب بدید برای نوشتن؟ خداروشکر ستاره ها بیشتر روشن میشن این روزا، نه خیلی زیاد ولی بهتر از قبله :) 

 

+ این دوست خوبم که از خیییییلی قدیمیای بیان هستن دارن برای یه دخترخانومی جهیزیه جمع میکنن، نگید نمیتونم و نمیشه و ندارم و کمه و هزار تا خیریه هست کمک کنم و ... اگه از بچه های بیان پول یه دست لیوان هم جمع بشه از هیچی بهتره:) خدا کم ما رو برکت میده، بهشون پیام خصوصی بدید براتون شماره کارت میفرستن ، من که اینستاشون و گزارشای خریدشون رو دارم می بینم ولی اگه خودتون هم دوست دارید ببینید بهشون اطلاع بدید