تنم و بیشتر از آن روحم تب کرده است. آتش از سر و صورتم بیرون میریزد. روی تخت دراز میکشم. چشمم به صفحه گوشی که می افتد یادم میآید برگشته ام به همان نقطه اول
همان غربتی که روحم را چنگ میزند
غربتی که نه فقط جغرافیای زمین، بلکه جغرافیای ادمها برایم ساخته است
اشکی که از گوشه چشمم لغزیده را پاک میکنم
با خودم فکر می کنم چرا انقدر سریع البکاء شده ام
ترجیح میدهم چشم هایم را ببندم
- De Sire
- شنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۸
- ۲۰:۱۲