ساعت نزدیک ۹ صبحه. فاطمه رو روی پام گذاشتم و تکون میدم. همچنان داره حیغ میزنه. باباش عادتش داده انواع حرکات اعم از راه رفتن و روی توپ بالا پایین پریدن و تکون دادن رو انجام بده تا ارومش کنه. من اما واقعا جونش رو ندارم. خسته ام. هم روحی هم جسمی. شبا خوب نمیخوابم. همسر هم خوب نمیخوابه. ولی به هرحال کمتر از من درگیره و قدرت بدنی و روحی بیشتری هم داره. امروز دخترم یه ماهه شده. من هنوز مجموعه ای هستم از حس های متناقض. گاهی حاضرم جونمم براش بدم و گاهی دلم برای خودم تنگ میشه. دلم میخواد تنها باشم. دلم میخواد یه ساعت بدون صدای کش و قوس و نق زدن کنارم بخوابم. توی این یه ماه به اندازه کل عمرم دچار چالش شدم، هر سختی ای که برای نگهداری از یه بچه طبیعیه به کنار، زردی و ریفلاکس و کولیک و ... هم ضمیمه ش شده. من ضعیفم؟ نمیدونم. فقط میدونم هروقت همسر نگام میکنه میگه خسته نباشی مامان، میزنم زیر گریه. دلم میخواست بعدنا که به این روزا نگاه میکنم با خودم بگم دمت گرم چقدر قوی بودی، ولی تمام قوت من همینه. ضعف جسمی، تنهایی، بچه ی بیقرار و کم خواب، دست به دست هم دادن و منو تبدیل به یه موجود شکننده کردن. برنامه م چیه برای مواجهه با این شرایط؟ نمیدونم. سعی میکنم با نوشتن، با توکل و توسل، و گاهی با اشک ریختن دل خودمو آروم کنم. میگذره؟ میگذره! اما نتیجه و باقیمونده ی کار مهمه... امروز باید یه ایده جدید پیدا کنم ...