به نام خدا...

 

از بچگی عادت داشتم به شنیدن صوت قرآن و دعاهای داداش، عربی برام آشناتر از فارسی بود. و البته محبوب‌تر... بزرگ که شدم توی مدرسه همه قرآن خوندنا و دعا خوندنا با من بود. و توی خوابگاه هم. عادت داشتم خودم دعا و قرآن رو بخونم با درست ترین روخوانی و قواعد ممکن. معمولا توی جمعی که فرد دیگه‌ای دعا می‌خوند دووم نمی‌آوردم چون به شدت به غلط خوندن دعا حساس بودم. اون فرد و اون جلسه از چشمم میفتاد. حتی محمود کریمی و حدادیان و ... هم از نظر من در حدی نبودن که پای دعاشون بشینم، اینا از نظر من مداح بودن نه دعاخون! اما یه سالی میشه شما دیدگاهم رو به کلی عوض کردین...از همون روزی که دیدم زیارت عاشورا رو اون طور که من انتظار دارم نمی‌خونید اما مثل حضرت عباس دستتون رو از بدنتون جدا کردن. از اون روز زیارت عاشورا رو فقط با صدای شما گوش می‌کنم و توش دنبال راه پروازتون میگردم... 

دنبال راز اینکه چی شد که اون جمعیت رنگارنگ، همه‌شون دنبال تابوت شما ضجه میزدن...

چی شد که بعد این همه وقت هنوز داغتون مثل روز اول تازه ست...

اون روز توی مراسم تشییعتون که داشتم زیر دست و پا خفه میشدم، یه آقایی با کلی زنجیر و یقه باز و تیپ عجیب و غریبش دستاشو باز کرد جلوی اون دسته مردای ریشو و مذهبی‌طور که بی تفاوت هجوم میاوردن سمت خانوما، یه یاحسین بلند گفت و همه رو پشت دستاش نگه داشت تا من بتونم بلند شم و برم بیرون از جمعیت، انگار همه‌جا یادمون میدین باید از ظاهر رد بشیم... مثل شما که همه رو مثل یه پدر مهربون به یه چشم میدیدین ... و ما هنوز درگیر غلط گرفتن از دیگرانیم و غافل از خودمون...