بسم الله 

پیش نوشت: درواقع قرار نبود این مطلب اینجا نوشته بشه اما من آخر شبی دلم هوای نوشتن کرده و دفترچه توی کمد و گهواره پشت در کمد و همسر هم بیدار نیست که کمک کنه... 

پس فعلا اینجا می‌نویسم تا شاید بعدا منتقلش کنم به دفترچه روزانه‌نویسی ...

 

 

- یکی از دوستان بعد از هشت ماه که بچه‌ش به دنیا اومده بالاخره دل رو به دریا زدن و رفتن مسافرت. اما تنها چیزی که توی راه برگشت گفت این بود که دلم میخواد برسم خونه و استراحت کنم. و این جمله به افکار این چند روزه‌ی من دامن زد. افکاری که مدام توی ذهنم میگه روزای خوشی و راحتی داره تموم میشه. روزای آسودگی و سکوت، روزای مال خودت بودن، روزای تصمیمای مستقل گرفتن... راستی راستی اگه عشق به مادر و پدر شدن در فطرت ما نبود، بچه‌دار شدن تصمیم منطقی ای بود؟ 

البته نادیده گرفتن این میل فطری و بعد نتیجه گرفتن درست نیست. ما در تمام زندگی دنبال پاسخگویی به همین نیازای غریزی یا فطری هستیم... و منطق کارامون همینه... 

 

 

وای که مثل همیشه احساس میکنم دارم یه حسرتی رو از مرحله قبلی با خودم میکشم به مرحله بعد. مثل همیشه... مثل همیشه ای که فکر میکنم مرحله قبلی می‌تونست بهتر و کامل تر بسته بشه...