پیش‌نوشت: مثل این چند وقت، اینجا بلند بلند فکر کردم. هرچند که من خیلی خوشحال میشم از همدلی و همراهی شما ولی اگر صلاح نمیدونید وقت گرانبهاتون رو تلف نکنید با خوندنش... 

 

این مدت کامنتای وبلاگ رو که میخوندم بعضا احساس میکردم من خیلی ضعیفم که اینطوری مستاصل شدم. من به اندازه کافی معتقد و مومن نیستم که نمیتونم بابت این فضا خدا رو شاکر هم باشم. هی با خودم میگفتم ببین فلانی چقد قویه، ببین چه حرفای قشنگی با خدا میرنه، ببین بقیه چجوری موقع سختیا بازم شکرگزارن. انگشت اتهامم به سمت خودم بود. ولی دیروز که رفتم خونه مادر همسر و وقت برگشتن نگرانی و غصه توی چشماشون موج میزد از این همه بیقراری و گریه این بچه و مادر تنهایی که هر روز با بچه ای سر و کله میزنه که اونجا پنج شش نفر به سختی میتونستن آرومش کنن. تازه به این فکر کردم که شاید هر کس دیگه ای هم جای من بود به همین وضع می‌افتاد. مادر همسر بعد از برگشتنمون زنگ زده بود و میگفت فقط نشستم سر سجاده و دعا کردم و خدا رو قسم دادم که بهتون صبر بده... :)) 

 

میدونم که میگذره، میدونم که مثل همه غم و شادی های این دنیا، این روزا هم گذراست، میدونم که اگه دید جامع و کاملی داشتم میتونستم درک کنم که همین موقعیت چقدر جای شکر داره، ولی گاهی آدم با وجود تمام این آگاهیا، کم میاره. نه فقط روحی بلکه وقتی مجبوری ساعت ها یه بچه رو بغل کنی و راه ببری و اون مدام گریه کنه، جسمت زودتر از روحت کم میاره. 

 

و اینم میدونم که تغییرات همیشه اولشون سخته. اوایل که فاطمه رفلاکس خفیف داشت برام خیلی خیلی تحملش سخت بود. یه مدتی که گذشت برام عادی تر شد. حالا که رفلاکسش شدیدتر شده یهو بهم شوک وارد شده :)) الهی که قبل از اینکه من بخوام بپذیرمش، خدا بهش سلامتی بده و راحت بشه از این اذیت شدنا...