یه صندلی کوچولو داره که جدیدا یاد گرفته همه جا با خودش بچرخوندش و مشکل کوتاه بودن قدش رو حل کنه، خودش دستاشو بشوره، خودش دهنشو بعد مسواک بشوره، خودش بره همه کشوها رو بترکونه و بیرون بریزه (دلم نمیخواد به این فکر کنم که کم کم سراغ طبقههایی از کتابخونه میره که کتابای جون جونیمو با احتساب اینکه قدش نمیرسه توشون گذاشتم:( )...
سراغ عروسکشو میگیره، بالای کمده، میگم دستم نمیرسه بیارمش باید برم صندلی بیارم، با عصبانیت و لجبازی میگه نهههههه تو نههههه، منننننننن، خودممممممم ، و بدو بدو میره صندلیشو میاره، منم چیزی نمیگم، خودش امتحان میکنه و می بینه خیلی فاصله داره هنوز، نگاه ناراحت ولی امیدوارشو به من میدوزه ... بهش میگم بیا من صندلیت میشم، بغلش میکنم میبرمش بالا تا دستش برسه و عروسکشو بیاره ... میدونی من خیلی علاقه ندارم به این ژانری که از اتفاقات کوچیک داستانای پندآموز استخراج میکنن، ولی من خیلی یاد تو افتادم، یاد اون جاهایی که به همین خنده داری بدو بدو رفتم و گفتم خودممممم ، خودم میتونممممم، قدم نرسید، صندلیم افتاد و کلهپا شدم، وسط زمین و آسمون نگاه شرمنده ولی امیدوارم رو به تو دوختم، تو بغلم کردی ... یه بار؟ دوبار؟ نه ... هزاران بار بغلم کردی... چهارده پونزده سالم بود که اولین بار کمیل خوندم، همون بار اول حس کردم اون فراز دعا مال منه، همون فرازی که میگه «کم من ثناء جمیل لست اهلا له نشرته»... کسی نمیدید تویی که منو وسط زمین و آسمون بغل کردی که قدم بلند شده، تویی که آبرومو نریختی و عزتم دادی... ببخش اگه هنوز همینقدر خندهداره کارام ...