سلام 

این روزا بارها و بارها پنل وبلاگمو باز کردم، چند خطی نوشتم و بعد با خودم گفتم خب که چی، و پاکش کردم، یادمه هجده سالم بود که اولین وبلاگمو توی بلاگفا ساختم، برادرم وقتی فهمید گفت کسی باید وبلاگ بسازه که حرف خاصی داشته باشه برای گفتن، هنوز نمیدونم حرف خاص دقیقا چی می‌تونه باشه ولی من به خاطر تعاملاتی که از طریق وبلاگ به دست آوردم و ارتباطات سازنده ای که داشتم خوشحالم، و همیشه سعی کردم کمتر بنویسم تا وقت کسی رو هدر ندم بابت چیزی که خیری توش نیست ... 

خلاصه که میخواستم بگم هستم، کهکشان نیستی رو میخونم و دلم میخواد شما هم بخونید، دوباره خوندن وضعیت آخر رو شروع کردم، یه تنهایی دو سه روزه رو برای اولین بار با فاطمه تجربه کردیم و به خاطر تحمل شرایط به خودم دمت گرم گفتم، به عشق خیلی فکر کردم این مدت، شعر بیشتر خوندم، برای تمرین تجوید برای اولین بار در عمرم تونستم ذهن عجول م رو به گوش کردن صوت استاد حصری وادار کنم، به این فکر کردم که احتمالا هدیه پویش کتابخوانی رو حذف کنیم چون خسته شدم از بس هر مرحله برنده ها گفتن بذار برای مرحله بعد، وارد مرحله ی لجبازی ها و حرف گوش نکردن های فاطمه شدیم که خیلی خیلی نیاز به صبوری داره، هزاران پست و استوری و ... از اربعینی‌ها دیدم و آخرش هم نفهمیدم کار درستی بود که نرفتیم یا نه، ... 

 

اینجا زندگی در جریانه ... شما چطورید؟

راستی برای مدافعین عزیز امنیت دعا کنید که روزای پیش‌رو در صحت و سلامتی براشون بگذره، هرچند که عرصه سیمرغ جولانگه مگس ها نیست ...