یکی دو سال اول ازدواج، همه مناسبتا برای من فقط گریه بود و گریه، توقع داشتم همسرم منو سورپرایز کنه، توقع داشتم یهو یه کادو از توی کیفش دربیاره بگه من اینو یواشکی برات خریدم، بنده خدا میومد میگفت من نمیتونم انتخاب کنم چی باید بخرم بیا با هم بریم بخریم، من ازش قبول نمیکردم، چسبیده بودم به فانتزی های توی ذهنم، کیک، شمع، کادو، سورپرایز... نشد ... هیچکدوم از اون گریه ها جواب نداد، عقبنشینی کردم، قانع شدم به اینکه از همسرم عشق و وفاداری رو به زبون خودش بپذیرم، زبون عشق همسرم با من فرق داره، هنوزم فکر میکنم که لازمه مرد محبت به زبان زنانه رو یاد بگیره، ولی راه یاد دادنش تقلا کردن نیست، پذیرفتن و کم کم تلاش کردن در یه محیط آرومه، راهش صحبت کردنه، راهش فهمیدنه ... فهمیدن اینکه یه پدر و مادر سنتی دهه سی و چهلی، که جلوی بچه ها مثل غریبه ها با هم رفتار میکنن ، نتیجه ش یه بچه که آداب همسرداری میدونه نخواهد شد... نتیجهش میشه اینکه توی تعاملاتمون نه من بلدم با همسرم با روش درستی تعامل کنم نه همسرم با من، و چقدر باید هردو تلاش کنیم تا برسیم به نقطه تفاهم، به نقطه درک متقابل...
راستش هنوز گاهی دلم برای فانتزیهام لک میزنه، هنوز گاهی احساس میکنم همسرم به من علاقه نداره چون به فانتزیهام عمل نمیکنه، چقدر اون لحظهها مهم و حیاتیه که برای اینکه جلوی افکار منفی و توسعه پیدا کردنشون رو بگیرم، بتونم با صبوری به زبون عشق همسرم فکر کنم... به از خودگذشتگی هایی که انجام میده ولی بلد نیست اونا رو به زبان زنانه به من ارائه کنه ... وقتی این لحظهها رو با سختی میگذرونم همیشه به اهمیت تربیت درست بچه ها فکر میکنم، به اینکه اگر والدین آگاه باشن چقدر میتونن زندگی آینده رو برای بچههاشون سهلتر کنن.
امسال الحمدلله سالگرد ازدواج رو با چالش کمتری گذروندیم... با یه شام ساده بیرون از خونه، با چک کردن انتظاراتمون از هم، با قول و قرارایی برای بهتر کردن رابطهمون، بدون کادو، بدون فانتزی :))