- پنل مدیریت وبلاگ را باز میکنم، سرفه امانم را بریده، به هرگوشه ای از خانه پناه میبرم و توی بالش یا زیر پتو سرفه میکنم که مبادا فاطمه ای که به سختی خوابانده‌ایم بیدار شود. وبلاگ شاگرد بنّا را باز میکنم. سفرنامه راهیان نور را شروع کرده اند. مطلب برای من که این روزها همه کارهایم عجله‌ای شده خیلی طولانی‌ست ولی میخوانمش. نمی‌دانم چرا اشک‌هایم ناخودآگاه سرازیر می‌شود. شاید با خودم فکر می‌کنم اگر من هم در این سناریو وجود داشتم حتما آن خانوم مسئول کاروان بودم. حتما من هم از آن‌هایی بودم که لج شاگرد بنّا و همسرشان را درمی‌آورند. باز به انتهای مطلب که میرسم عصبی میشوم از اینکه نمیتوانم حرفی بزنم. وبلاگشان مثل این است که کسی کنارت بنشیند و با تو حرف بزند ولی دهنت را با چسب بسته باشد. سرفه میکنم... همیشه واهمه داشتم از اینکه وقتی فاطمه به دنیا بیاید باید چه تدابیری داشته باشم که سرما نخورد و این سومین سرماخوردگی ست که با هم میگذرانیم. در سه ماه... هیچکس حریف تقدیر نیست...

 

- اولین روز مادر را گذراندم.... قبل از ازدواج همیشه این فانتزی را داشتم که اولین‌ها را به بهترین شکل برگزار کنیم. همه اولین ها باید به یادگار بماند. تولد ها، مناسبت ها باید غافلگیرانه و به یاد ماندنی باشند. عاشق کادو گرفتن بودم... و خدا همسری نصیبم کرد که در عین بهترین بودن هیچ رابطه ای با خطوط مزبور ندارد. بنابراین اولین روز مادر هم هیچ روز خاصی نبود :) . هیچکس حریف تقدیر نیست..‌

- بعد از دو ساعت تلاش خوابیده. همسر می گوید وقتی خواب است دستش را باید بگیری تا بیدار نشود. دستش را گرفته ام. فشار سرفه امانم را بریده. باید دستش را رها کنم و به کنجی پناه ببرم...