+ این متن توسط یه مادر عصبانی که بچه‌ش رو برده بود بیرون سرحال بشه ولی الان بیشتر اعصابش خورد شده نوشته شده

 

 

بچه‌تو بردی پارک، مدلت اینجوریه که توی پارک به بچه سخت نمی‌گیری که به اینجا دست نزن، اونو برندار و ... در نتیجه دستاش سیاه شده از بس بازی کرده و به همه چی دست زده، مثل همیشه کوتاه‌ترین مسیر به خونه رو پی میگیری و میری سمت خونه، بچه بهونه ی تنقلات میگیره، با خودت فکر میکنی چی بگیری که دست نزنه بهش، آهان شیرموز! خب پروژه‌ی بهونه‌گیری به خیر میگذره که یهو سر و کله ی یه پیرمردی پیدا میشه میاد اون شکلات جادویی!!!! رو از جیب مبارک درمیاره و میگه بیا باباجان، شکلات رو میگیری و تشکر میکنی، از اون شکلات‌هاست که احتمالا مدت زمان زیادی مونده و مثل سنگ شده، بچه‌ت این مدل  شکلات‌ها رو چجوری میخوره؟؟ اینجوری که دستش میگیره و می‌مکدش و در نتیجه دستش رو کاملا توی دهنش می‌کنه، بنابراین بهش میگی مامان‌جان صبر کن برسیم خونه دستاتو بشوریم بعد بخوریم، و بچه طبیعتا نمی‌پذیره و تمام مسیر و حداقل نیم ساعت بعد از رسیدن به خونه گریه شدیددددد به خاطر ماجراهای اون شکلات ادامه داره ... ازتون خواهش می‌کنم اون شکلات‌های مبارک جادویی رو توی جیب‌هاتون نذارید و پخش و پلا کنید بین بچه های مردم :/ اه :/ 

 

+ وی بعد از اینکه این متن را می‌نویسد و اندکی از انرژی منفی‌اش تخلیه می‌شود، طبق معمول دچار عذاب وجدان شده و «آخی بنده خدااااا که قصد بدی نداشت»، «طفلکی پیرمرده می‌خواست محبت کنه دیگه» و از این قبیل جملات به مغزش حمله می‌کنند و تصمیم می‌گیرد این پست را حذف کند، اما با جملاتی مثل «بذار بمونه شاید حداقل یه نفر عبرت بگیره اول با مادر مشورت کنه بعد شکلات بده» مقاومت کرده و پست را حذف نمی‌کند. 

 

+ اثر عذاب وجدان تیتر رو از شکلات منحوس به شکلات کذایی تغییر داد :))