با وجود مشغله هاتون چشمم به ستاره های وبلاگاتون روشن شد ... معرفی ها انقدر قشنگن که من با خوندن هرکدومشون یه دریچه جدید از کتاب و مفهوم عمیقش به روم باز میشه. چقدر خوبید شماها و چقدر با شما بودن توی این طرح برام افتخاره.. (پست من تکمیل میشه به مرور... معرفی خودم رو بعد از معرفیهای شما اضافه میکنم)
پ.ن: دوستان خوبم توی معرفیهاتون به این پست ارجاع بدین تا معرفیهای همه عزیزان دیده بشه. اگر معرفیای از چشم من پنهان مونده بود شما بهم اطلاع بدید لطفا.
پ.ن: معرفی خودم در ادامه مطلب
همسایههای خانمجان را که ببینی، از طرح روی جلد و اسمش هجوم میبری سمت کتاب که قصه رشادتهای مدافعان حرم در نبرد با داعش را بخوانی، اما همان اوایل کار میفهمی قصه چیز دیگریست، قصه این است که اینها شاگردان مکتب حاج قاسمند و برایشان فرقی ندارد مادری که از درد به خودش میپیچد تا طفلی را به دنیا بیاورد، از کدام فرقه است و بچهای که از درد سوختگی و مریضی بیتاب شده از کدام پدر است... شاگرد این مکتب که باشی زیباترین توسلات را به مخاطب یاد میدهی، توسلاتی که نه برای همخون یا حتی همکیش خودت، که برای دشمنت کرده ای...
هرکتابی برای هرکسی نقطه عطفی دارد، نقطه عطف احساسات من در خواندن این کتاب آنجا بود که افتخار کردم به همعصر بودن با چنین مردان و زنانی، و در دلم آرزو کردم که کاش اینها روز عاشورا کنار خانمجان بودند تا دست هیچ حرامیای به خیمهها نمیرسید....
در مورد ریتم کتاب و نوع نگارش، باید اعتراف کنم هرچند سلیقه من نبود، اما به نظرم راضی کننده بود. من در کتاب و فیلم بندهی اتفاقاتم، برشی از زندگی و روزمرهها و اتفاقات تکراری و پایان باز، کلافه ام میکند، اما در این مورد خاص به این نتیجه رسیدم باید این چند صفحه را شبیه آنها و با این برش زندگی آنها زندگی میکردم تا بفهمم که جنگ و ناامنی و کوتاه آمدن در اعتقادات و بی بصیرتی دقیقا با روزمرههای یک ملت چه میکند، و چطور همین اتفاقات تکراری و آزاردهنده را رقم میزند...