نانجیبی مهار اسب علی اکبر رو گرفت، کشید میون لشکر، هرکسی رسید یه ضربه زد... غریب گیر آوردنش ...
برای اینکه اهل یه گروهی به حساب بیای، باید شبیه اونا زندگی کنی، برای اینکه نوکری کنی باید از «لهو و لعب» پر زرق و برق دنیا بگذری، بندازیشون یه گوشه و علم نوکری رو بلند کنی رو دستت، از شهدای هم دوره خودمون زیاد نخونده بودم، این کتاب تکونم داد، فهمیدم که نه، خاله بازی نیست که بشینی سر سجاده بگی «حرب لمن حاربکم» بعدش اشکاتو پاک کنی بری سراغ زندگی بیدغدغه خودت و آب توی دلت تکون نخوره، کسی که دغدغه داره، شب و روز نداره، همه جا هست، هر جا که احساس کنه مثمرثمره، جایی که اگه نباشه کارا لنگ میمونه، و نکته قشنگ ماجرا وقتیه که میبینی مادره که پایه اصلی این قصه رو بنا میکنه، مادری که دغدغهمنده از پاره تنش میگذره برای هدفش، برای آرمانش... تا مادر نباشی نمیفهمی وقتی مادری بچه ش رو فدا میکنه یعنی چی...
وقتی این همه انسجام رو می بینی تازه میفهمی چه زندگی بی سر و ته و از هم پاشیده ایه زندگی بی آرمان و بی دغدغه.
راستشو بخواید اوایل کتاب رو که میخوندم با خودم فکر میکردم این مدل برخورد از یه دختر، دیگه افراطه، این همه وقف کردن زندگی توی یه مسیری آدمو خسته میکنه، ولی آخر کتاب خجالت کشیدم از خودم، یه سریها مثل مادر شهید حدادیان، حسرت آسایش داشتن توی زندگی به دلشون موند تا ماها با آرامش زندگی کنیم... به نظرتون این جمله کلیشه ست؟ پس احتمالا این کتاب رو نخوندید، این آدما دارن کلیشه ها رو زندگی میکنن، راستشو بخواید تکونم داد این کتاب، همش با خودم فکر میکنم خب من جزء این دسته نیستم پس کجام؟؟ من که حاضر نیستم از کوچیکترین دارایی هام برای آرمانم بگذرم کجام؟؟ من که اگه بوی خطر رو حس کنم دلم میخواد عزیزامو زیر پر و بالم جمع کنم که آسیبی نبینن کجام؟؟ نکنه من زیر اون علم نباشم ...
پ.ن: اگر نمیدونید ماجرا چیه و در مورد چی نوشتم لطفا اینجا رو بخونید.
در ادامه این ماجرا بخونید:
+ لطفا حتما آدرس پستهاتون رو کامنت کنید تا از خوندنشون لذت ببریم. من ممکنه فرصت نکنم بگردم و پستهای معرفی رو پیدا کنم. ممنونم 🌸
- بابت مختصر کردن اسامی و نداشتن پسوند و پیشوند عذرخواهم، با گوشی نمیتونم بیش از یه کلمه یا دو کلمه با نیم فاصله رو لینک کنم