وارد هیئت که می‌شویم فاطمه را همسر می‌برد، سفارش می‌کنم که اگر گریه کرد زود خبرم کن، گریه اش از گرسنگی‌ست، نیم ساعتی گذشته، گوشی زنگ می‌خورد: بیا دم در فاطمه رو ببر، گرسنه ست.  

لابلای صحبت ‌های همسر صدای گریه اش را که می‌شنوم، چنان هراسان سمت در می‌دوم، که نمی‌فهمم چطور از بین این جمعیت گذشته‌ام. 

مادر باشی می‌دانی وقتی صدای گریه شیرخواره‌ی گرسنه‌ات را بشنوی، قلبت مچاله می‌شود تا سیرش کنی و آرام شود. 

خانم جان شما چه کردی با صدای گریه های علی اصغرت...