بسم الله
فاطمه جانم، دختر زیبای من، سلام
این روزها بیشتر از هرچیز به تو فکر میکنم، گهوارهی خالی ات را تاب میدهم، عروسکهایت را بغل میکنم به یاد وقتهایی که تو قراراست آنها را در آغوش بگیری. به زندگیات فکر میکنم، به غمهایت، به شادیهایت... کسی میگفت با اختراع کشتی، به ناچار غرق شدنش هم اختراع شد، با تولد هرکسی به ناچار لحظه مرگ او هم زاده میشود و من معتقدم با هر شادی غمی هم زاده میشود... فاطمهجانم، کاش بتوانیم به تو بیاموزیم که با زمین خوردنها تسلیم و با شادیها به خودت و دنیا غره نشوی...
و تو هم قطعا به ما صفحههایی نو از زندگی را خواهی آموخت... من نمیدانم فردا و هفته بعد و ماه و سالهای بعد بر ما چگونه خواهد گذشت، اما دلم میخواهد بعد از همه اتفاقات بتوانم به خودم دست مریزادی بگویم و خودم را برای تلاشم سخت در آغوش بگیرم... دلم میخواهد در این پستی و بلندیهای پیشِ رو، نه بهترین مادر دنیا، که بهترینِ خودم باشم برای تو ... تو با روح پاکت برای من دعا کن...