امروز هم سپری شد. نمی‌دانم کجا هستم و به کجا رهسپارم. فکرهای فشل کننده‌ی آزاردهنده سر راهم را گرفته‌اند. می‌خواهم بایستم و دوباره حرکت کنم اما مقصد دلخواهم را نمی‌یابم. شاید خیلی چیزها برایم بی‌معنی شده‌اند. باید بلند شوم و شروع کنم. باید جان تازه‌ای در رگ‌های زندگی‌ام جریان یابد. باید آدم دلخواه خودم باشم. 

تا امروز که اولین موی سپید را در میان گیسوانم می‌بینم، هیچ‌گاه حسرت بازگشتن به گذشته را نداشته‌ام. کدام گذشته؟ کاش این گذشته از آن من نبود و من هیچ پیوندی و هیچ خویشاوندی‌ای با خودم نداشتم.  کاش... از این‌که عدم در میان کاش‌هایم قد علم کرده‌است می‌ترسم. این چه بودنی‌ست که به نبودنش می‌ارزد. 

این بازی نقطه آغاز دوباره‌ای دارد؟ این بازی بازیگر جدیدی را می‌پذیرد؟ می‌خواهم "من" دیگری خلق کنم. "من" دیگری که بر فراز ویرانه‌های گذشته بایستد، بر جنازه‌ی "من" پیشین نماز گزارد و در این خاک بذر امید بکارد ... 

 

سوم شهریور ۹۹