دزیره

خُفته ست در تنم هَمه رگ‌های آرزو

دزیره

خُفته ست در تنم هَمه رگ‌های آرزو

دزیره

پاییز من
عزیز غم‌انگیز برگ‌ریز
یک روز می‌رسم و تو را می‌بهارمت...

.

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۵:۵۳ ب.ظ

بعد از این همه سال درس خواندن حالا به سرم زده تغییر رشته بدهم و دوباره بروم سراغ درس و دانشگاه .... بعضی وقت ها با خودم فکر میکنم دیوانه ای تو دختر ... ولی چه کنم که عاشقانه این روانشناسی را دوست دارم . و باز هم چه کنم که یک رشته حفظی ست و من هم به شدت مفهومی پسند ... 

خدایا خودت کمک کن :)

  • ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۷:۵۳
  • De sire

به رفتن تو سفر نه، فرار می گویند ...

يكشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۸، ۰۷:۳۷ ب.ظ
ما یه خانواده ی همیشه مسافریم . و این خوشبختانه یا متاسفانه از ویژگی های یه زندگیه که زن و مردش از دو دیار متفاوتن و خودشون هم در شهر ثالثی زندگی میکنن‌. این بار مسافر دیار همسر بودیم . مشهد الرضای عزیز، و به تبعش روستای پدریِ همسر، لحظه به لحظه ش برام آبستن هزاران کلمه نوشتن بود. احساس میکنم برخلاف دفعات قبل که اشتیاقم به نوشتن رو لابلای مشغله های روزمره گم کردم، باید بنویسم، باید ... 
 
  • De sire

شبی که ماه کامل شد

سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۸، ۰۶:۱۷ ب.ظ

بعد از چند هفته اصرار من، همسر بعد از چکاپ دستمان را میگیرد و با هزار بدبختیِ ترافیک و جای پارک و دوندگی و وای دیر میشه، میرسیم به سانس ساعت ده و ۵۰ دقیقه. البته با چند دقیقه تاخیر. همسر دل خوشی از فیلم‌های ایرانی ندارد و این بار هم با روی گشاده به خاطر من می‌آید. چکارکنم که سینما بدون حضرتش به من نمی چسبد وگرنه با رفقا می‌رفتم.  می نشینیم به تماشا و فیلم هی جلو می‌رود و من هی توی دلم حرص میخورم که لااقل این بار فکر میکردم فیلم طوری باشد که او هم لذت ببرد. ولی نه خودم لذتی بردم و نه او. باز هم خوش به حال او که مجبور نبود وانمود کند به لذت بردن:))


با خودم فکر میکنم این همه به  به و چه چه از این فیلم واقعا برای چه بود. هی با خودم کلنجار میروم و از این جمله ها که خب "فیلم بازی های خوبی داشت"، "پا به موضوع جالبی گذاشته بود" در گوشم خودم میگویم ولی آقاجان این فیلم ما را نگرفت . فیلم بدی نبود ولی از نظر من لایق این همه تعریف و تمجید نبود .

  • De sire

الهی اعوذ بک ...

جمعه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۰۵ ب.ظ

تقریبا دوازده سیزده ساله به نظر میرسه. شایدم بیشتر . یه شال وسط سرش انداخته. با مامانش اومده مسجد. مامانش میره نماز میخونه اون با حالت تدافعی و خشمگینانه میشینه یه کناری تا نماز مامانش تموم بشه و برن...

توی فکر فرو میرم. دوباره همون فکر همیشگی میاد سراغم. قبلنا یه جمله معروف توی ذهنم داشتم که مادری که چادریه ولی نتونسته تفکر چادری بودن رو به دخترش منتقل کنه خودشم چادرشو بهتره کنار بذاره. حالا جمله م توی ذهنم تبدیل شده به اینکه مادری که خودش نماز میخونه ولی دخترش.... الی آخر. انگشت اتهامم رو برمیگردونم سمت خودم، به خودم میگم آدمی که نماز میخونه ولی اطرافیانش نمازخون نمیشن .... الی آخر... 



پ.ن : اقای پناهیان یه جمله ای داشت با این مضمون که اگه ما نماز نخون داریم تقصیر نمازخون هاست که نتونستن به بقیه بفهمونن نمازخون بودن یعنی چی .

  • ۲ نظر
  • ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۰۵
  • De sire

شاید بهشت ...

چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۱۸ ب.ظ

چطور میشود بگوییم آخرتی نیست، هیچ فکر کرده ای اگر آخرتی نباشد پس تکلیف این همه آرزوهای دور و دراز که کنج دلمان خاک کرده ایم چه می‌شود؟ تکلیف این همه بغض‌هایی که آرام فروخوردیم و خم به ابرو نیاوردیم، این همه غروب ‌هایی که بقچه دلمان باز شد و  خاطره ها مثل لباس‌های چروک و کهنه، وسط بازار زندگی مان ریختند، نه قواره تنمان بودند و نه توان دور انداختنشان را داشتیم، این همه اشک‌هایی که یواشکی پاک کردیم و با خودمان گفتیم "نشد دیگه..." ... هیچ فکر کرده ای ما برای وعده دیدارمان چه نقشه ها داریم ... به خدا بگو از تمام جهانش، دلخوشم به آخرت... به صدای "دیدار به قیامت"ت که هنوز توی گوشم می پیچد ...

  



  • ۳ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۱۸
  • De sire

جمعه و شنبه برایم چه تفاوت دارد *

چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۳۹ ق.ظ

اهالیِ سرزمینِ "از شنبه " بشتابید که اول هفته و اول ماه و اول فصل یک روز شده . خلاصه اگه برنامه ای دارید الان وقتشه ها! 



*جمعه و شنبه برایم چه تفاوت دارد 

من که هر لحظه و هرثانیه دلتنگ توام

"خلیل رحیمی"

  • ۶ نظر
  • ۲۹ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۳۹
  • De sire

در حافظه ام غیر خیالت خبری نیست ...

دوشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۸، ۱۲:۱۲ ب.ظ

دیشب جناب همسر فرمودن که بیا فیلم ببینیم . (ادامه فیلم oblivion که یه ربعشو دیده بودیم و خوابمون برده بود) . یه جوری از صحنه های فیلم شوکه میشدم و هیجان داشتم که هرگز نمیتونستم باور کنم این فیلم رو دو سه سال پیش دیدم و حتی در موردش نقد خوندم و توی وبلاگ قبلیم مطلب نوشتم :( حتی اشنا هم نبودن برام ... ای وای من 


پ.ن: 

۱. لطفا اگر کسی رو میشناسید که ارشد روانشناسی بالینی خونده باشه (دانشگاه خوب) به من معرفیش کنید.  

۲. اگر روش خاص یا تجربه ای موفق در زمینه برنامه ریزی و مدیریت زمان دارید با من در میون بذارید . به شدت احتیاج دارم.


  • ۸ نظر
  • ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۱۲
  • De sire

حافظه

شنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۱۸ ق.ظ

بعضی وقتا که گذر زمان یه موضوعی رو برام قابل تحمل میکنه، با خودم میگم واقعا عکس العمل لازم برای اون موضوع، باید به نسبت همون حس اولیه باشه یا به نسبت حسی که الان تعدیل شده‌. بعضی چیزا باید همونقدر تازه بمونن.  باید همیشه همونقدر وحشتناک جلوه کنن. نباید خشمت در موردشون کم بشه.  

اگه فراموش کنی که اون لحظه چه خشم فراگیری داشتی، دیگه حق مطلب ادا نمیشه.  من الان همون خشم فراگیرم... یا شاید یه تامل عمیق، یا شاید یه تردید عجیب...

من الان همون بغض گره خورده ام .... همونی که نباید فراموش بشه

  • ۱ نظر
  • ۲۵ خرداد ۹۸ ، ۰۱:۱۸
  • De sire

به هر جا بنگرم ....

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۱۶ ب.ظ
-رفته بودیم تبریز این چند روز تعطیلی رو 
میخواستم بنویسم، زیاد ، ولی مگه همین سه تا کلمه بس نیست؟ "رفته بودم تبریز" ... 
- شاید اگه مردم کلیبر برن دیگه حوصله شمال رو نداشته باشن. بهشته ... بهشت واقعی... 
- تبریز قشنگ تر از تصورم بود . مگه میشه قشنگ نباشه؟ 

- تهران و تلخکامی من مانده است کاش، تبریز دیگری و شکر ریز دیگری
  • ۳ نظر
  • ۱۹ خرداد ۹۸ ، ۱۹:۱۶
  • De sire

اللهم رد کل غریب

شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۰۸:۱۲ ب.ظ

تنم و بیشتر از آن روحم تب کرده است. آتش از سر و صورتم بیرون میریزد. روی تخت دراز میکشم. چشمم به صفحه گوشی که می افتد یادم می‌آید برگشته ام به همان نقطه اول 

همان غربتی که روحم را چنگ می‌زند 

غربتی که نه فقط جغرافیای زمین، بلکه جغرافیای ادم‌ها برایم ساخته است

اشکی که از گوشه چشمم لغزیده را پاک میکنم

با خودم فکر می کنم چرا انقدر سریع البکاء شده ام 

ترجیح می‌دهم چشم هایم را ببندم

  • ۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۰:۱۲
  • De sire