دزیره

خُفته ست در تنم هَمه رگ‌های آرزو

دزیره

خُفته ست در تنم هَمه رگ‌های آرزو

دزیره

پاییز من
عزیز غم‌انگیز برگ‌ریز
یک روز می‌رسم و تو را می‌بهارمت...

۱۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

دلخوشی

پنجشنبه, ۲۵ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۴۱ ب.ظ

خدایا ازت ممنونم که مواد عدس‌پلو رو آفریدی که بتونیم عدس‌پلو بپزیم ، نحمدک و نستعینک :) 

 

  • De sire

محبوس...

چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۳، ۰۲:۲۶ ب.ظ

در آغوش خودش مچاله شده و نفس‌هایش به شماره افتاده، حتی رمقی برای باز کردن چشم‌هایش هم باقی نمانده،  دشت پر از گل پیرهنش، صورت رنگ‌پریده و بی‌روحش را مثل تکه‌سنگی در آغوش کشیده، هر چند ثانیه یک بار، قطره‌ای اشک آن‌چنان به سختی از گوشه‌ی چشمش جدا می‌شود که انگار طفلی را از آغوش مادرش جدا می‌کنند، روی صورتش سر می‌خورد و لابلای موهای سیاه و پریشانش گم می‌شود... زمان به کندی می‌گذرد، حس می‌کند دردها کم کم دارند مبهم می‌شوند، انگار کسی دستش را گرفته و می‌گوید «پرواز کن، تو آزاد شده ای... » ذره ذره خودش را از بدنش بیرون می‌کشد، صداها بلندتر شده‌اند... « نترس... پرواز کن... » ... 

  • ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۱۴:۲۶
  • De sire

sin(3π/2)

دوشنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۳۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

- سرفه سرفه سرفه 

 

- زندگی نمودار سینوسه؟ نه ... به نظرم زندگی بیشتر شبیه نوار قلبیِ یه قلب کاملا آنرماله، خیلی آنرمال، انقد که قعرش به سمت بی‌نهایت میل کنه و اوجش هم به سمت بی‌نهایت... این اوج و قعر برای هرکسی کجاست؟ اصلا این نمودار میتونه خط صفر داشته باشه؟ من فکر میکنم نه ... انقد همه چی نسبیه که مغزم سوت میکشه وقتی بهش فکر می‌کنم... کاش توی اوج بمیریم ... 

 

- وقتی شدت مریضیم نه انقد کمه که بتونم سرپا باشم و کارای خونه رو انجام بدم، و نه انقد زیاده که قوای فکریم و تمرکزم رو تحلیل ببره، به صورت خودآزارگرانه‌ای ته دلم یه ذوقی هست. چون فارغ از مسئولیتای همیشگی‌م، میتونم حداقل چند ساعت به صورت افقی زندگی کنم و برم سروقت کتابا و فیلمای موردعلاقه‌م. (دخترک که کوچیک‌تر بود این ذوقه وقتی به این فکر میکردم که کاش چند روز میرفتم توی کما برام به دست میومد)  ۲۴ ساعت گذشته که اوج مریضیم بود و به این حالت مزبور رسیده بودم، بخش زیادی از سال بلوا رو خوندم، چقدر دنیا پره از نوشاها و حسیناها... چقدر قلبم سنگین شد برای حسینا... برای اون لحظه‌ی رنج‌آوری که گفت : «من که مسخره‌ی تو نیستم»، برای اون جملات مخوف : «دست‌هام را از شانه‌هاش واکند و پرتم کرد، - برو بیرون...» . از اینجای قصه ادامه دادن‌ش انقد برام سخت شد که  هرچند کتاب رو میخوندم ولی دیگه چیزی ازش نمی‌فهمیدم ، برای همین رهاش کردم ... خیلی به این فکر کردم که اگه نوشا زندگی خوبی داشت بازم به یاد حسینا میفتاد؟ بعید میدونم ... طفلکی حسیناها ...

 

- شعر نداشته باشه این پست؟ نه حیفه 

بنابراین : 

 

منم

درختی که

 

برگ هایش را ریخت

 

تا تو

 

ماه را

از میان شاخه هایش

 

تماشا کنی.

 

#علیرضا روشن 

 

 

- سرفه سرفه سرفه 

 

 

صدق الله العلی العظیم 

 

  • De sire

مسکّن

يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۰۸ ب.ظ

 

در حال دوست داشتن تواَم

مثل پیچک بى دیوار

مثل دُرناى بى جفت

مثل باران بى دلیل

در حال دوست داشتن تواَم

در حالى که دوستم ندارى!

 

 

 

 

- عکس از من ، موسیقی و شعر از مردم ... 

 

  • ۱۴ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۰۸
  • De sire

مولتی ویروس

يكشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۳، ۰۸:۲۳ ق.ظ

دیشب داشتم این کلیپ از آقای شجاعی رو می‌دیدم، امروز که بالاخره عیان‌ شد شات داون شدن نوبتی اعضا و جوارحم احتمالا مربوط به این ویروسیه که خودشو به شکل سرماخوردگی بروز داده، فقط می‌تونم همین احتمال رو بدم که دست شیاطین در کار باشه!! مگه داریم سرماخوردگی همه بدن رو درگیر کنه؟! فقط کم مونده قلبم وایسه :/ 

  • ۱ نظر
  • ۱۴ مرداد ۰۳ ، ۰۸:۲۳
  • De sire

این زخم تازه چیست که هربار خورده ای ...

شنبه, ۱۳ مرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۱۸ ب.ظ

ای دل مگر به لشکر جرار خورده‌ای

این زخم اندک است، تو بسیار خورده‌ای

 

ای آه من ! نگفتمت از سینه‌ام مرو ؟!

زندانی غریب ‍! به دیوار خورده‌ای

 

طاقت بیار، سینه نشابور کوچکی است

خود بارها به حمله‌ی تاتار خورده‌ای...

 

 

#حسین_جنتی 

 

  • ۱۳ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۱۸
  • De sire

🌱 یا دلیل المتحیرین 🌱

چهارشنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۱۳ ب.ظ

کلی از داستانای امروز نوشته بودم ، ولی بعدش دیدم چه فایده داره گفتنش، همه رو پاک کردم ... فقط خداروشکر تموم شد امروز ....

 

  • ۱۰ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۱۳
  • De sire

یا طبیب من لا طبیب له

سه شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۱۸ ب.ظ

حوصله کتاب خواندن را ندارم، آدم‌هایی که اینجا، در اتاق انتظار درمانگاه نشسته‌اند، هرکدام‌شان یک کتاب مصورند، روی صندلی نشسته‌ام و اطراف را نگاه می‌کنم...

- دختر جوان با مانتوی آبی روشن، شلوار جین تیره، شالی که دور گردن افتاده، موهایی لخت که با بی‌اعتنایی بسته شده‌اند، و چهره‌ای که از دست و پنجه‌نرم کردن با درد سنگ‌کلیه به وضوح خسته و رنجور شده اما انگار صاحبش سعی می‌کند این خستگی را نپذیرد ... 

- زن و مرد مسن‌ که روی صندلی کنار هم نشسته‌اند، مرد هر چند دقیقه یک بار لیوان آب را پر می‌کند و سر می‌کشد، بی‌اعتنایی و غم رسوب کرده در چهره‌اش و فرم بدنش که خمیده به سمت جلو نشسته است، اینطور القا می‌کند که این انتظار ساده‌ی یکی دو ساعته برای سونوگرافی، نمی‌تواند معجون غم‌انگیز ته‌نشین شده در دلش را بیش از این سنگین کند ... زن اما کلافه است و زور انتظار حسابی به صبرش چربیده ... 

 

- خانوم جوانی بی آن‌که سعی کند چیزی را مخفی کند با چشم‌هایی که انگار فقط به اندازه خیس شدن مژه هایش اشک دارند، بی‌صدا گریه می‌کند، زیر لب آیت‌الکرسی می‌خوانم برای آرامشش، کاش می‌توانستم بغلش کنم ... 

 

- گوشه‌ی اتاق انتظار، زنی لاغر اندام و رنگ‌پریده روی صندلی نشسته است، با چشمانی درشت که از پشت شیشه شفاف عینکش، اضطرابش را فریاد می‌زنند. از مکالمه کوتاهش با مسئول پذیرش و صدای لرزانش می‌فهمم که باردار است، پرت می‌شوم وسط اضطراب‌های غربالگری، نگاهش می‌کنم، نمی‌دانم اول او لبخند زد یا من... از وقتی ساکن این شهر سیمانی شده‌ام کم کم یاد گرفته‌ام اینجا خیلی‌ها علاقه‌ای به حرف زدن با آدم‌های رهگذر کوچه و خیابان و مطب و ... ندارند و به ندرت پیش می‌آید آدمی را ببینم که با چشم‌هایش مرا تشویق کند به حرف زدن. همه داده‌های دریافتی از او را در ذهنم تحلیل می‌کنم، با احتیاط به او نزدیک می‌شوم، شروع می‌کنم به حرف زدن، اضطراب صدایش را بلعیده، باید گوشم را به دهانش نزدیک کنم تا صدایش را بشنوم، «دکترم دیروز خیلی سرم داد زد که چرا نرفتی برای غربالگری، ممکنه بچه‌ت توی شکمت مرده باشه»، «گفتن بچه تکون نمیخوره برو ده دیقه بعد دوباره بیا برای سونو»، برایش توضیح می‌دهم که طبیعی‌ست، که برای من هم هربار اتفاق می‌افتاد، که ریسک سندروم داون چقدر پایین است، که «می‌فهمم چقدر این روزا برای مادری که اولین بارداریش رو میگذرونه سخته»، که «یه چیز شیرین بخوری کمک میکنه جنین بهتر حرکت کنه»، که «ببین این عکسا رووو ، وقتیه که دخترک من تازه به دنیا اومده بود» ، تند و تند همه توانایی‌های بالقوه و بالفعل و داشته و نداشته ام برای همدلی را توی کلمات می‌ریزم و به گوشش می‌رسانم تا لرزش دست‌هایش کمتر شود... به چهره‌ی غرق استیصالش که نگاه می‌کنم زنی تنها را می‌بینم که ابتدای راه پر پیچ و خم مادری ایستاده... شماره‌اش را می‌گیرم برای فرستادن آدرس و شماره دکترم، عصر پیام می‌دهد که «همه چی خوب بود خداروشکر»، پیام دادن آرامش نمی‌کند، زنگ می‌زند، از اینکه تا شنبه باید برای جواب آزمایش صبر کند، از اینکه راننده اسنپ هم فهمیده چقدر مضطرب است و دلداری‌اش داده، از اینکه ... خدایا تو حواست هست، حتما حواست هست....

 

- «دستتو مشت کن»، روی دستم دنبال رگ چشمگیرتر می‌گردد، حس می‌کنم غم‌های همه آدم‌های اینجا توی رگ‌هایم می‌چرخند و توی برگه آزمایشم حتما دردهای دختر مولخت، غم‌های رسوب‌کرده‌ی مرد مسن، اشک‌های زن جوان و اضطراب خانوم باردار را خواهند نوشت ... 

 

 

  • De sire

زندگی

سه شنبه, ۹ مرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۰۹ ق.ظ

توی فضای مجازی دیدم یه نفر گفته «سرطان دارم برام دعا کنید ، دیگه امیدی ندارم، مگر اینکه معجزه بشه خوب بشم»... داشتم فکر می‌کردم که همین لحظه‌ها، همین زندگی معمولی، همین امید به فردا ، آرزوی خیلی هاست ... و ما خیلی ساده برای خودمون تبدیلش میکنیم به زهر ...

  • ۰۹ مرداد ۰۳ ، ۱۱:۰۹
  • De sire

همیشه پای یک زن در میان است

جمعه, ۵ مرداد ۱۴۰۳، ۰۳:۴۸ ب.ظ

حیف اون یک ساعت و نیم... 

یا من هیچ استعدادی برای فهم فیلم ندارم یا این فیلم چیزی برای فهمیدن نداشت ... 

  • موافقین ۷ مخالفین ۰
  • ۰۵ مرداد ۰۳ ، ۱۵:۴۸
  • De sire