زندگی ...
- بعد از چندین روز ، یه خرده وقت تنهایی گیر میارم ، سریع آماده میشم میرم مزار شهدا، چقدر دلم میخواست از اون مدلایی بودم که سرشونو میذارن روی مزار شهدا و حسابی خودشونو سبک میکنن، من خجالت میکشم، چند قدم دورتر از مزار شهید هم محلهایم وایمیسم، اومدم چی بگم بهش؟ اومدم تشکر کنم که مشکل دست مامانمو حل کرده، اومدم بهش بگم مراقبم باشه تا قوی تر باشم... بهش میگم مراقب همسایه های جدیدت باش، هر کدومشون مثل خودت چشم و چراغ یه خونه بودن ... آه ...
- بابا حالش بدتر شده، یه سری علایم فراموشی از خودش نشون میده، خیلی تلاش میکنم از لاک خودش بکشمش بیرون ، مبارزه میکنم برای اینکه نذارم دراز بکشه، یادم رفت امروز به سید سفارش بابا رو بکنم، خدا کنه دوباره زود بتونم برم ...
- خنکی غروب شده، همسر گفته برای اینکه دخترک غصه ی کوتاه کردن موهاش رو نخوره براش یه هدیه بگیرم، خودش میگه دمپایی، بهش میگم یه کم قدم بزنیم ؟ میگه نه با ماشین ، بالاخره راضیش میکنم پیاده بریم ، یه کم از خونه فاصله میگیریم یه نفر میفته دنبالم، چند سالی میشه که توی این شهر قدم نزدم، چقدر چنین موقعیتی برام غریبه، یهو دنیا خراب میشه روی سرم، سعی میکنم آروم برم، رد میشه ازم، یه نفس راحت میکشم ، ولی مدام برمیگرده و چک میکنه که دور نشه ازمون، به بهونه های مختلف سرعتمون رو کم میکنم، نمیره ، از پشت ماشینایی که پارک کردن کنار خیابون یواشکی میرم اونور و از خیابون رد میشم ، قبل از اینکه برسه اینور خیابون سوار تاکسی میشم و میرم... امن بود برام این شهر ... چه ساده امنیت آدما رو لگدمال میکنن...
- ۰۴/۰۴/۰۱
هراست رو از پشت کلماتت حس کردم... 😥 چه موقعیت بدی.