دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

نشسته ام وسط زندگی
صبور
امیدوار
ادامه دهنده ...

طبقه بندی موضوعی

اینجا چراغی روشنه...

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۵۹ ب.ظ

صدای بارون رو که شنیدم، با ذوق چادرم رو سر کردم و دویدم توی بالکن، چه بارون قشنگی، چه عطر بی نظیری ... ، نگاهم به آسمون بود ، انگار آسمون جای تمام این روزای بغض‌آلود من داشت می‌بارید ... یهو به خودم اومدم دیدم صورتم خیس اشکه و دارم امن یجیب می‌خونم و دونه‌دونه اسما رو میگم و دعا می‌کنم ، و اونجایی شوکه شدم که بعد از اینکه اولین اسم رو -که دوست صمیمی‌م بود- رد کردم بقیه اسما همسایه‌های وبلاگی بودن، همه قصه‌ها و غصه‌ها و دغدغه‌ها؛ بیماری‌، ازدواج، جدایی، خونه خریدن، مدرسه رفتن بچه‌ها، مامان شدن، بابا شدن، سرکار رفتن، کنکور ...  همه و همه مثل فیلم از جلوی چشمم رد می‌شدن و چشمم به آسمون بود برای اینکه همه چی برای شما به بهترین شکل پیش بره... مخصوصا خانم الف عزیز که‌ نگران حال پدرشونن و خانوم مهاجر عزیز که خانواده شون با رنج بیماری مادر خانواده درگیرن...

اون لحظه بود که فهمیدم چقدر نزدیکم به شما، به غماتون، به شادی‌هاتون...  و دلم تنگ شد برای اینجا ، برای خونه ای که شش سال توش زندگی کردم و حتی حذف کامل آرشیوش هم نتونسته دغدغه‌هاش رو از ذهن و دل من پاک کنه... 

 

پ.ن: جز شرمندگی در مقابل این همه مهری که این چند روز به من کمترین بخشیدید، چیزی ندارم ، واقعا لایق نبودم که خیلی از این حرف‌ها و لطف‌ها رو بشنوم... و اصلا فکر نمی‌کردم که هنوز یه سری از بزرگواران اینجا رو بخونن ... نمی‌دونم که روحم توان نوشتن و تعامل دوباره -به اون سبکی که دلخواهمه- رو داره یا نه، و هرچند که این مدلی رفتن و برگشتن اصلا دلخواهم نبود و به نظرم خیلی لوسه :))، ولی به امر شما چراغ این خونه از این به بعد بازم روشنه ... و من همچنان بسیار بسیار محتاج دعای شمام... 

  • De sire