دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

قضاوت می‌کند تاریخ بین خان ده با من
که از من شعر می‌ماند، و از او باغ گردویش...

طبقه بندی موضوعی

۵۸ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

وه که چه مشتاق و پریشان بودم ....*

چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۳۸ ب.ظ

مثل مادری که دلتنگ به آغوش کشیدن فرزندش باشد، دلتنگ نوشتنم، در شلوغی ناگزیر این روزها، مدام در ذهنم می‌نویسم، و مشتاقانه انتظار میکشم تا فرصتی و خلوتی برای نوشتن بیابم، اما دریغ که وقت تنهایی جسمم آنقدر خسته است که هرچه در ذهنم رشته بودم پنبه شده و اثری از آن ذوق باقی نمانده ... و تداوم این چرخه چقدر بی‌رمق و مستهلکم می‌کند ... 

 

 

* منتظر کسی بودیم که نه آمادگی داشتیم برای آمدنش، نه ذوقی ... و من مدام زیر لب می‌گفتم «خرّم آن روز که بازآیی و سعدی گوید، آمدی؟ وه که ...» همسر پرسید که چه وقت این شعر است، گفتم با تصور چنین لحظه ای در ذهنم، خستگی و خشمم را التیام می‌دهم ... چه خوب که آدم‌ها می‌توانند خیال ببافند... آنقدر که در اوج خشم، از خیالی اشک شوق بریزند... 

  • De sire

بیشعوری

دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۳۶ ب.ظ

از راهپیمایی که برمی‌گشتیم یه سر رفتیم خونه پدر همسر، یکی از نزدیکان اونجا بودن، پرسیدن که مردم زیاد اومده بودن؟ گفتم بله، گفت این مردم چقدر بیشعورن، من یه لحظه شوکه شدم، گفتم یعنی ما هم بیشعوریم؟ بنده خدا خودش یه لحظه معزش جواب نداد که چی به چی شد (من اون لحظه نمیدونستم بخندم یا ناراحت بشم)، بعد چند ثانیه گفت نه خب شما که باید می‌رفتید، گفتم چرا باید می‌رفتم؟ بازم در سکوت نگام کرد ... دیگه خانومش شروع کرد به صحبت کردن و بد و بیراه گفتن به مسئولین، و نجاتش داد از ادامه ی مکالمه ... 

  • De sire

زندگی ...

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ۰۲:۰۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

- از فیلما و انیمیشن هایی که دوستان در پست معاشرت معرفی کردن، که البته توی پیام خصوصی بود و شما ندیدید، انیمیشن Alike رو دیدم، کوتاه و لطیف و حال خوب کن بود، سینمایی سربه‌مهر رو دیدم که برای ما وبلاگ‌نویسا دلنشین و جذابه به نظرم، هرچند شاید فضاش کمی برای این نسل قابل درک نباشه ولی در کل آروم و بدون تنش بود، همون چیزی که من این روزا بهش احتیاج دارم، و امروز که هنوز سستی ناشی از قرصای حساسیت توی بدنم هست رفتم سراغ یکی دیگه از معرفی ها، «به همین سادگی»، پنج دقیقه از اولش دیدم و توجهم به صدای دخترک و دختر همسایه جلب شد، رفتم ببینم که خبره، دختر همسایه حدودا ۶ ساله ست، همیشه دخترک رو به مدلای مختلف گول میزنه تا بیشتر بتونه با اسباب بازی هاش بازی کنه، الان دیدم که نقش دختر کوچولو رو توی بازی بهش داده که باید بخوابه فقط:)) هروقت حرف میزنه بهش میگه نه دیگه تو خوابی مثلا :/ مامانش رفته دکتر و دخترشو اینجا پیش ما گذاشته، امیدوارم زود برگرده و دخترک بتونه از خواب بیدار بشه:))

 

راستی همون پنج دقیقه اول از به همین سادگی رو دوست داشتم، فضاش دلنشین بود ...

  • De sire

والعصر ...

چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۱:۵۱ ب.ظ

با التماس به دخترک برای چند دقیقه رهایی، مشغول نماز می‌شوم، بعد از نماز از کم رمقی بعد از بیماری، کنار جانمازم دراز می‌کشم، مثل همیشه غرق تسبیحم می‌شوم ، تسبیح شاه مقصودی که هرچند بیش از شش سال از روزی که هدیه گرفتمش می‌گذرد ، اما هیچوقت برایم تکراری نمی‌شود، هر دانه‌اش آینه‌ای ست که وقتی نگاهش می‌کنم بخشی از فیلم روز عروسی‌مان برایم پخش می‌شود... می‌رسیم جلوی تالار، صدای اذان می‌آید از مسجد سر کوچه، مسجد بزرگ و زیبایی‌ست، به همسر می‌گویم « هنوز که دیر نشده ، بریم مسجد نماز بخونیم؟» می‌پرسد که سخت نیست با لباس عروس؟ و نه می‌شنود، می‌رویم مسجد، نماز می‌خوانم ، از گوشه چشم می‌بینم که یک نفر عکس می‌گیرد، بعد دختر جوانی می‌آید کنارم تسبیح شاه مقصود را سمتم می‌گیرد و می‌گوید «تبریک میگم ، این هدیه منه، از سوریه اومده» و من از آن لحظه عجیب دلبسته‌ی این تسبیحم، تقریبا تنها شیء با ارزش زندگی من است که از دست دادنش ناراحتم می‌کند... 

خیلی به این فکر می‌کنم که چرا؟ تسبیح و مهر و ... از کربلا و سوریه و مشهد و ... زیاد هدیه گرفته ام، اکثرشان را حتی یادم نیست از کی، و از کجا، این تسبیح برایم با ارزش است چون احساس کردم شاید آن دختر مرا، با آن لباس عروسی که با اصول خاصی طراحی شده بود، هم سنخ این تسبیح و سرزمینش دانست ... هم سنخ دانست چون تو ستاری و نمی‌گذاری آدم‌ها درون ما را ببینند، ظاهرمان را که رنگ تو کنیم، آدم‌هایی که عاشق تواند و بوی تو را می‌دهند، ما را هم‌رنگ خودشان می‌دانند، ما سیاه‌های سفید پوشیده را ... ما پرتقال‌های بی رنگ و رویِ کالِ واکس زده و درخشان شده را ... 

وافعل  بنا ما أنت اهله، و لاتفعل بنا ما نحن اهله، یا اهل التقوی و ا لمغفرة، یا ارحم الراحمین...

  • De sire

الحمدلله علی کل حال

شنبه, ۲۹ دی ۱۴۰۳، ۰۷:۰۷ ق.ظ

هنوز آفتاب نزده 

تو راه دکتریم 

بارون می‌باره... 

به لطف پیشنهاد دوست خوبم خانوم سین، یه سری متن دارم می‌خونم که دنیامو قشنگ‌تر می‌کنه:) 

به دخترک میگم میخوای چیزی گوش کنی؟ میگه آره 

روی صفحه گوشی اسم قشنگشونو می‌بینم، پلی می‌کنم... «با تو دل از غم آزاده علی علی...» یه نفس عمیق می‌کشم ، من فدای اسمتون .... 

 

 

جالبه که من درختا رو همه جوره دوس دارم، هم وقتی سبزن با نگاه کردن بهشون مسحور میشم، هم وقتی زرد و خزان زده ان، هم وقتی بی برگن ... و این حالت آخر منو دیوونه میکنه، اون شاخه های نازک که قشنگ‌ترین نقاشی‌های خلقتن ... (عکس در سرعت گرفته شده :)) )

  • De sire

عمری که تلخ می‌گذرد در گذار به ...

سه شنبه, ۲۵ دی ۱۴۰۳، ۱۱:۰۷ ب.ظ

- نمیتونی به کسی بگی اشتباه نکن ولی موفق شو ... 

 

 

- تا بحال شده چیزی بخرید و همون موقع چیزی که قبلا برای همون مورد استفاده داشتید، خراب بشه یا مثلا گم بشه؟ من بارها شده چیزی سفارش دادم و اون وسیله قدیمی ای که داشتم حتی قبل اینکه جدیده به دستم برسه منهدم شده ... جالبه برام ... 

 

 

- امروز که تازه توجهم جلب شد به اینکه فقط دو ماه از سال مونده ، خیلی شوکه شدم، چند روز پیش یه جایی خوندم که «تو که قراره از اول سال بعد بشینی دوباره برنامه بنویسی، خب از الان بنویس که اون روز دوماه جلو باشی» ، به نظرم قشنگ بود 

 

 

- هیچوقت با همچین سرعتی تغییرات رو توی زندگی و در کنارش تغییرات رو توی وجود خودم حس نکرده بودم، حس میکنم توی یکی دو ماه اخیر هر اتفاقی یه سیلی محکم بهم میزنه، پرت میشم روی زمین، بی جون و خسته، بعد شبیه بازی های پلی استیشن که دوباره شخصیته پر رنگ میشد برمیگشت به بازی، برمی‌گردم به زندگی ... 

 

- اطرافمون خیلی بچه مدرسه ای هست، خیلیییی، فصل مدارس که میشه یه سری آشناها که مدیر یا معاون مدرسه ان هشدار میدن که شپش شایع شده توی مدارس و مراقب باش و من  از اینکه دخترک در تعامل با بچه ها ، شپش بهش سرایت کنه، خیلی می‌ترسیدم، و بالاخره این اتفاق افتاد ... و باورتون نمیشه انقد ترسش برام بزرگ بود که وقتی اتفاق افتاد با خودم گفتم آخیش بالاخره ترسش تموم شد ... بالاخره واقعیتش رو دیدم ... باید بشینم یه لیست از این مدل ترس‌هام بنویسم ، ترسایی که از واقعیتا خیلی بزرگ ترن ...

  • De sire

ان الانسان لفی خسر ...

جمعه, ۲۱ دی ۱۴۰۳، ۰۱:۲۵ ق.ظ

- همه‌ی توانم رو می‌ذارم، تقریبا برای اولین باره که مطمئنم کم نذاشتم، همه‌جوره تلاش کردم که عالی‌ترین عملکردم رو داشته باشم، بعد از چند روز یه جمله‌ای بهم میگه که حتی نمی‌تونم جواب بدم، فقط بغض می‌کنم و از اتاق میرم بیرون... با خودم فکر می‌کنم چه خسران زده هایی هستیم اگر برای رضای خلق کار کنیم، خلقی با این دید محدود و گاهی خودخواهانه ... 

 

- نمیتونم بگم بعد چند وقت اینطوری کییییف کردم با دیدن یه برنامه، مصطفی مستور مهمون برنامه اکنون بود، و واقعا نمیتونم توصیف کنم چطوری محو این برنامه شدم ... مثل آدمایی که قسمتای خوشمزه غذا رو تا آخر توی بشقاب نگه میدارن، حدود نیم ساعتش رو دیدم و بقیه‌ش رو دلم نمیاد ببینم، دلم نمیخواد تموم بشه ... نمیدونم فرصت بعدی ای که دنیا بهم این حجم از ذوق رو هدیه بده کی می‌رسه...

  • De sire

گذر عمر...

چهارشنبه, ۱۲ دی ۱۴۰۳، ۰۳:۳۳ ب.ظ

برای دومین بار، اثر واضح گذشتن از یه دوره ‌‌ی زندگیم رو حس کردم، زیاد بوده این اثرا ولی اینا واضح‌ترینشه 

اولی گذر از نوجوونی و اون دوره ی عجیب طرفداری از یه تیم فوتبال، پوسترای روی در و دیوار، شعر گفتنا و گریه ها و خنده ها بود ، چند وقت پیش دفتر خاطرات سیزده چهارده سالگیم رو پیدا کردم و یه صفحه ای رو پیدا کردم که توش یه چیزی با این مضمون نوشته بودم که : هی دزیره ای که الان بزرگ شدی ، هرکی و هرجا که هستی، حق نداری به من و علایقم بخندی، الان این علاقه‌ها بخشی از هویت منه ... 

و اما در مورد دومی، این ماه‌های اخیر علاقه‌ ی عجیب و غریب نوجوونا به یه گروه موسیقی برام خنده‌دار بود، هی با خودم فکر می‌کردم خب که چی؟! اخیرا یکی از دوستام منو توی یه گروه عضو کرد که علاقمندای سریال های کره ای هستن، من برای اینکه ناراحتش نکنم از گروه خارج نشدم، حدود ده نفرن که تقریبا هم سن و سال خودم هستن و خیلی سریال کره ای می بینن، این روزا که یه خرده تحت فشار روحی هستم با خودم گفتم کاش برم یکی از این سریالایی که خیلی تعریف میکنن رو ببینم ذهنم آزاد بشه برای چند دیقه، یکی دو قسمت دانلود کردم و نشستم به تماشا، واقعا به سختی خودمو رسوندم تا نزدیک اواخر قسمت اول، و اونجایی که یه سری حرکات خاص سریالای شرق آسیایی رو بروز دادن (که پسره وقتی یه دختر می بینه یهو مسحور میشه) بستمش، ... یاد روزایی افتادم که بین ۱۷ تا ۱۹ سالگی ، پشت پرده ی تخت خوابگاه از همه دنیا مخفی می‌شدم و دو شبانه روز پشت هم سریال کره‌ای می‌دیدم و عکس بازیگرا رو ذخیره می‌کردم توی لپ‌تاپ... 

به اینا که فکر می‌کنم اهمیت صبور بودن در مقابل کارای عجیب جوونا و نوجوونا رو بیشتر درک می‌کنم، حتی میانسالا و مسن‌ترها...  شاید باید به آدما زمان بدیم تا گند یه چیزی رو دربیارن و خودشون ازش خارج شن :/ شاید باید به خودمون هم همینقدر فرصت بدیم و یقه ی خودمون رو نچسبیم ...پس تکلیف زمانای از دست رفته چی میشه؟! شاید دیگه اسمش نمیشه از دست رفته، میشه تجربه ی زندگی... 

 

  • De sire

یا مَنْ لا مَفَرَّ اِلاّ اِلَیْهِ ...

دوشنبه, ۳ دی ۱۴۰۳، ۰۴:۳۴ ب.ظ

صحنه‌ی عجیبی‌ست، برای من که امروز با بعض از خانه بیرون زده ام، با دلی گرفته از این وضعیت زندگی در غربت و آلودگی‌های نفس‌گیرش... برای من که می‌روم به دامان مادرم پناه بیاورم، برای من که بغض هایم را توی چمدان ریخته ام و زده ام به دل جاده، برای من که کنار مردی نشسته ام که همه تلاشش را برای آرامش ما کرده‌است، با وجود غم و دلتنگی که این روزها روی دلش سایه انداخته هنوز همه همّ و غمّ‌ش آرامش ماست ولی به وضوح می‌بیند که تغییر همه چیز در توانش نیست و بیش از این کاری از دستش ساخته نیست ... برای من که عاشق آسمان و ابرم ، این صحنه، صحنه‌ی عجیبی‌ست... بیش از یک ساعت است که زده ایم به دل جاده و خورشید دقیقا روبروی ماست، قرمز رنگ و برافروخته، پشت لایه‌ی نازکی از ابر، و اطرافش را دو شاخه زیبای رنگین کمان گرفته‌اند ... کاش می‌توانستم توصیفش کنم... مثل نوازش خداست برای دل من ... خدا بلد است به چه زبانی باید هر بنده‌ای را آرام کند ... 

  • De sire

عید است ساقیا ...

يكشنبه, ۲ دی ۱۴۰۳، ۱۲:۱۷ ب.ظ

سلام 

عیدتون مبارک 

میلاد با سعادت حضرت زهرا سلام الله علیها رو به همه شما بزرگواران تبریک میگم

 

+ روز زن و روز مادر رو هم به همه شما خانومای عزیز بیان و دوستای نازنینم تبریک میگم، ان شاء الله که همه‌مون بتونیم طوری زندگی کنیم که حضرت زهرا وقتی بهمون نگاه میکنن لبخند بزنن :) 

 

+ روح همه مامانایی که دیگه توی این دنیا نیستن شاد باشه .... 

  • De sire