دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

یا عُدَّتی عِنْدَ شِدَّتی، وَ یا غَوْثی فی کُرْبَتی...

طبقه بندی موضوعی

۴۴ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

ذهن خسته ...

چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۲:۲۷ ق.ظ

هیچوقت در این حد از شبکه های اجتماعی خسته نبودم 

خیلی خیلی دلم میخواد نباشن ، هیچکدومشون ... 

فکر می‌کنم بهترین راه برای من که توی هرکدومشون یه کار مهم دارم، انتقالشون به فضای تحت وب باشه... نمیدونم همه‌شون این قابلیت رو دارن یا نه ...

  • ۳ نظر
  • ۲۲ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۲۷
  • De sire

هذه الدنیا الدنیه ...

دوشنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۳، ۰۵:۳۷ ق.ظ

*اگر روحیه حساسی دارید و انتخابتون حذف اخبار ناگواره، این متن رو نخونید

اگه روحیه حساسی هم ندارید بازم نخونید ... :( 

 

 

خانوم دکتری رو توی فضای مجازی دنبال می‌کنم که قبلا توی یکی از بیمارستانای تهران بود و الان کربلاست، توی بیمارستانشون پزشک و پرستار سوری زیاده، و همینطور علوی‌های سوری هم هستن، پریشب یه استوری گذاشته بود از صفحه گوشی همکارش، یکی از دوستان اون همکار از علوی‌های ساکن سوریه بود که بچه‌ش رو بغل کرده بود و ارتباط تصویری گرفته بود با دوستانش برای خداحافظی، و ظاهرا اون لحظه داشته میگفته که نیروهای جولانی دارن در رو میشکنن که بیان تو... من توی اون لحظه موندم، دنیا برام همونجا توی چشمای اون زن متوقف شده، دیگه چیزی برام طعمی نداره، خوشی؟ درد؟ خستگی؟ هیچ ... حس میکنم همه دنیا فقط چشمای اون زنه... نمیدونم چی باید بگم که درونیاتم دچار نزول نشن، کلمه ای رو پیدا نمیکنم که ظرف احساسم بشه ... چه روزا دیدیم به خودمون توی این چند سال اخیر... «و ضاقت الارض و منعت السماء و انت المستعان و الیک المشتکی...» ، چه پیر شدیم توی اوج جوونی ... 

توی این مدت خیلی وقتا از خودم پرسیدم که وظیفه ی ما چیه؟ ولی الان می فهمم همیشه شعار بوده، الان دلم میخواد با همه وجودم بفهمم که ما توی جنگیم، و اگر بیکار و باطل و تنبل و بی هدف و باری به هر جهت و کسل داریم روزگار میگذرونیم، وای بر ما ... وای بر ما ... مگر میشه حس کنی دشمن دم در خونه یه زن با بچه‌ی کوچیکش وایساده و داره در رو میشکنه بیاد تو، و تو بیکار نشستی ... اون مادر امروز اونجاست، فردا جای دیگه ای، تحت ظلم دیگه ای، توی قصه ی دیگه ای ... دنیا انگار همینه، جنگه ... جنگ ... و ما سربازیم ... 

 

اینو نوشتم برای خودم چون انسانم و اهل گذر و فراموشی، نوشتم که هر روز بخونمش ... که هر روز این داغ رو تازه کنم ... :( آه ... 

  • ۴ نظر
  • ۲۰ اسفند ۰۳ ، ۰۵:۳۷
  • De sire

زندگی...

يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۳، ۱۲:۲۱ ق.ظ

یه زمانی که نومامان بودم،  بلد بودم از مثال‌های رویین تن بودن مامانا یه پست پر آب و تاب دربیارم ولی الان روئین تن بودن جزئی از روتین زندگیم شده و حرف خاصی ندارم در موردش بزنم :)) فکر کنم همه مامانا و البته بخشی از باباها* میدونن چی میگم... توی شیش هفت روز چندین بار به خاطر ویروس و تب و لرز و عفونت شدید گلو و بدن درد و ... آنتی بیوتیکای جورواجور تزریقی و خوراکی و انواع کوروتون که در تمام عمر ازشون حذر کردی رو مثل نقل و نبات ریختن تو جونت ؟! پاشو بابااا این لوس بازیا چیه، پاشو کتاب داستانتو بخون بچه آسیب روحی می بینه:)) ، گرفتی تخت خوابیدی بعد شونصد تا داروی خواب آور؟!!! پاشو پاشو سحری رو آماده کن ، آلارما رو هم کوک کن که همسرت سحری خواب می مونه کل روز باید گشنگی بکشه :))

چی؟؟؟ بعد از سرُم و آمپولای مسکن بخوابی؟! وااا مگه نمیدونی خانواده همسرت توقع دارن بری سر بزنی :)) 

 

+ متن انسجام و وجهه ادبی نداره؟!!! دیگه زورم به وبلاگم که می‌رسه براش کم بذارم:)) 

 

* گفتم «بخشی از باباها» چون بعضی باباها اینطوری ان که کل عالم مریض بشن و اینا مریض نشن انقد که ... :))

 

  • De sire

لکنت می‌اندازد نگاهت در زبانم *

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۳، ۰۷:۳۷ ب.ظ

جابجا کردن حروف در  کلمات و عبارات، یه نوعی از اشتباهات کلامیه، که فقط در خودم دیدم :/ همینقدر خاصم من :/ مثلا بقض قبر به جای قبض برق، ساییت چرد شد به جای ... اگه گفتید؟! و امروز در حماسه ای دیگر خیلی جدی داشتم میگفتم خُرب شَمر، و همسرم که پرسید چی و من دوباره همینو تکرار کردم تازه فهمیدم که دوباره حماسه آفریدم:)) اینم که حتما متوجه شدید چیه؟:))

 

اگه شمام حماسه آفرین هستید اعتراف کنید :)

 

 

*لکنت می‌اندازد نگاهت در زبانم 

دردت به جا... دردت به جا... دردت به جانم!

#صدیف_کارگر

 

  • De sire

ای روزه ام از خوردن غم های تو باطل ...*

شنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۱۴ ق.ظ

ساعت از‌ هفت گذشته، از ۴ و نیم بیدارم ، دخترک خواب بد دیده بود... 

قبلا وقتی خواب بد میدید به هر روشی شده تلاش می‌کردم بخوابونمش ، جنگ اعصاب می‌شد، یه بار به خودم گفتم می‌فهمی که الان دلش نمیخواد بخوابه؟! نصفه شبی بهش گفتم بریم نقاشی بکشیم؟ از اون به بعد وقتی خواب خیلی بدی می بینه که دیگه دلش نمیخواد بخوابه، میگه بریم نقاشی بکشیم؟ و معمولا نقاشی چیزی که خوابشو دیده رو میکشه... بدون اینکه اصرار کنم برای برگشتن به رختخواب، هرچقدر بخواد بیدار می مونه... الان خوابیده و من احساس میکنم توی یه برهوت بی پایان، وسط دنیا نشستم ... 

 

+ همسر میگه از وقتی مامانم رفته، صبحا که چشمامو باز میکنم، اول از خودم می‌پرسم مامان هنوز هست؟ و وقتی یادم میاد که دیگه نیست، غم بزرگ نبودنش میریزه توی دلم، ... یا ایهاالعزیز... ببخشید که من برای شما اینطوری نیستم، من اگه عاشق شما بودم، صبحا که چشمامو باز می‌کردم ، غم نبودن شما باید می‌ریخت توی دلم، شما که هزاران بار نزدیک ترید از مادر به ما ... کاش لایق این غم بودم ... 

 

 

*یک عمر، شکسته است دلم مثل نمازم

 

ای روزه ام از خوردن غم های تو باطل!

 

#عبدالحمید_ضیایی

 

  • De sire

حرام است

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۶:۰۴ ق.ظ

شهید بزرگوار، مطهری، در کتاب بی نظیر آزادی معنوی، فرمایش بسیار ارزنده ای دارن (سعی کردم خیلی تعریف کنم ازشون که شوخی آتی رو به دل نگیرن) با این مضمون که «عزیز من وقتی روزه میگیری انقدر سحری و افطاری نخور و انقدر نخواب که هیچ گرسنگی ای اون وسط احساس نکنی، روزه برای سختی کشیدنه»، حالا سر سفره‌ی سحری احساس می‌کردم که شهید مطهری نشستن اینجا هرچی میخوام بخورم میگن «عه بسه دیگه احساس میکنم داری سختی نمیکشی»، «سالاد؟! نه دیگه اون حرامه»، «انقدددد آب نخور دختر دیگه تشنه ت نمیشه» ...  

 

 

پ.ن : امیدوارم تونسته باشم مطهری درونتون رو بیدار کنم و ماه رمضون حسابی حرام باشید ... 

 

التماس دعا

  • De sire

وه که چه مشتاق و پریشان بودم ....*

چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۳۸ ب.ظ

مثل مادری که دلتنگ به آغوش کشیدن فرزندش باشد، دلتنگ نوشتنم، در شلوغی ناگزیر این روزها، مدام در ذهنم می‌نویسم، و مشتاقانه انتظار میکشم تا فرصتی و خلوتی برای نوشتن بیابم، اما دریغ که وقت تنهایی جسمم آنقدر خسته است که هرچه در ذهنم رشته بودم پنبه شده و اثری از آن ذوق باقی نمانده ... و تداوم این چرخه چقدر بی‌رمق و مستهلکم می‌کند ... 

 

 

* منتظر کسی بودیم که نه آمادگی داشتیم برای آمدنش، نه ذوقی ... و من مدام زیر لب می‌گفتم «خرّم آن روز که بازآیی و سعدی گوید، آمدی؟ وه که ...» همسر پرسید که چه وقت این شعر است، گفتم با تصور چنین لحظه ای در ذهنم، خستگی و خشمم را التیام می‌دهم ... چه خوب که آدم‌ها می‌توانند خیال ببافند... آنقدر که در اوج خشم، از خیالی اشک شوق بریزند... 

  • De sire

بیشعوری

دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۳۶ ب.ظ

از راهپیمایی که برمی‌گشتیم یه سر رفتیم خونه پدر همسر، یکی از نزدیکان اونجا بودن، پرسیدن که مردم زیاد اومده بودن؟ گفتم بله، گفت این مردم چقدر بیشعورن، من یه لحظه شوکه شدم، گفتم یعنی ما هم بیشعوریم؟ بنده خدا خودش یه لحظه معزش جواب نداد که چی به چی شد (من اون لحظه نمیدونستم بخندم یا ناراحت بشم)، بعد چند ثانیه گفت نه خب شما که باید می‌رفتید، گفتم چرا باید می‌رفتم؟ بازم در سکوت نگام کرد ... دیگه خانومش شروع کرد به صحبت کردن و بد و بیراه گفتن به مسئولین، و نجاتش داد از ادامه ی مکالمه ... 

  • De sire

زندگی ...

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ۰۲:۰۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

- از فیلما و انیمیشن هایی که دوستان در پست معاشرت معرفی کردن، که البته توی پیام خصوصی بود و شما ندیدید، انیمیشن Alike رو دیدم، کوتاه و لطیف و حال خوب کن بود، سینمایی سربه‌مهر رو دیدم که برای ما وبلاگ‌نویسا دلنشین و جذابه به نظرم، هرچند شاید فضاش کمی برای این نسل قابل درک نباشه ولی در کل آروم و بدون تنش بود، همون چیزی که من این روزا بهش احتیاج دارم، و امروز که هنوز سستی ناشی از قرصای حساسیت توی بدنم هست رفتم سراغ یکی دیگه از معرفی ها، «به همین سادگی»، پنج دقیقه از اولش دیدم و توجهم به صدای دخترک و دختر همسایه جلب شد، رفتم ببینم که خبره، دختر همسایه حدودا ۶ ساله ست، همیشه دخترک رو به مدلای مختلف گول میزنه تا بیشتر بتونه با اسباب بازی هاش بازی کنه، الان دیدم که نقش دختر کوچولو رو توی بازی بهش داده که باید بخوابه فقط:)) هروقت حرف میزنه بهش میگه نه دیگه تو خوابی مثلا :/ مامانش رفته دکتر و دخترشو اینجا پیش ما گذاشته، امیدوارم زود برگرده و دخترک بتونه از خواب بیدار بشه:))

 

راستی همون پنج دقیقه اول از به همین سادگی رو دوست داشتم، فضاش دلنشین بود ...

  • De sire

والعصر ...

چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۱:۵۱ ب.ظ

با التماس به دخترک برای چند دقیقه رهایی، مشغول نماز می‌شوم، بعد از نماز از کم رمقی بعد از بیماری، کنار جانمازم دراز می‌کشم، مثل همیشه غرق تسبیحم می‌شوم ، تسبیح شاه مقصودی که هرچند بیش از شش سال از روزی که هدیه گرفتمش می‌گذرد ، اما هیچوقت برایم تکراری نمی‌شود، هر دانه‌اش آینه‌ای ست که وقتی نگاهش می‌کنم بخشی از فیلم روز عروسی‌مان برایم پخش می‌شود... می‌رسیم جلوی تالار، صدای اذان می‌آید از مسجد سر کوچه، مسجد بزرگ و زیبایی‌ست، به همسر می‌گویم « هنوز که دیر نشده ، بریم مسجد نماز بخونیم؟» می‌پرسد که سخت نیست با لباس عروس؟ و نه می‌شنود، می‌رویم مسجد، نماز می‌خوانم ، از گوشه چشم می‌بینم که یک نفر عکس می‌گیرد، بعد دختر جوانی می‌آید کنارم تسبیح شاه مقصود را سمتم می‌گیرد و می‌گوید «تبریک میگم ، این هدیه منه، از سوریه اومده» و من از آن لحظه عجیب دلبسته‌ی این تسبیحم، تقریبا تنها شیء با ارزش زندگی من است که از دست دادنش ناراحتم می‌کند... 

خیلی به این فکر می‌کنم که چرا؟ تسبیح و مهر و ... از کربلا و سوریه و مشهد و ... زیاد هدیه گرفته ام، اکثرشان را حتی یادم نیست از کی، و از کجا، این تسبیح برایم با ارزش است چون احساس کردم شاید آن دختر مرا، با آن لباس عروسی که با اصول خاصی طراحی شده بود، هم سنخ این تسبیح و سرزمینش دانست ... هم سنخ دانست چون تو ستاری و نمی‌گذاری آدم‌ها درون ما را ببینند، ظاهرمان را که رنگ تو کنیم، آدم‌هایی که عاشق تواند و بوی تو را می‌دهند، ما را هم‌رنگ خودشان می‌دانند، ما سیاه‌های سفید پوشیده را ... ما پرتقال‌های بی رنگ و رویِ کالِ واکس زده و درخشان شده را ... 

وافعل  بنا ما أنت اهله، و لاتفعل بنا ما نحن اهله، یا اهل التقوی و ا لمغفرة، یا ارحم الراحمین...

  • De sire