فرش دو متری...
بسم الله
بهاربانو از زیارت حضرت عبدالعظیم نوشته بود و از فرش دو متری نزدیک ضریح و ماجراهایی که آنجا برایش اتفاق افتاده بود، نمیدانم در حین خواندن آن مطلب بین روح من و سیدالکریم چه گذشته بود که چند ساعت بعد راهی حرم شدیم، دخترک را به بابا سپردم تا کمی تنها باشم، اطراف محوطه ضریح همه فرشها را ورانداز میکردم ببینم کدامشان همان فرش دو متری مذکور است... پیدایش کردم، رفتم سمتش که دختر خانومی با عجله از خانومی که کنارش نشسته بود خواست بلند شود تا من کنارش بنشینم، شبیه علامت سوال شده بودم، آن خانوم به زحمت بلند شد و رفت، دختر خانوم به محض مستقر شدن من گفت :«میشه وقتی من نماز میخونم به من گوش کنی؟» بعد توضیح داد که خانوم قبلی گفته عجله دارد و نمیتواند این کار را انجام بدهد، تازه فهمیدم چرا بنده خدا را با عجله بلند کرد، قبول کردم، سرپا ایستاد ، کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «بخونم خاله؟» نگاهش کردم و گفتم بخونین، گفت که نگام نکن دیگه :/ فقط گوش کن، گفتم چشم، دوباره چادرش را مرتب کرد و یک سری حرکات دفعه قبل را تکرار کرد و گفت: «بخونم خاله؟» سر به زیر گفتم بخونین، دوباره بلندتر گفت: «بخونم خاله؟» بلندتر گفتم بخونین،خلاصه که شروع کرد، شبیه ماراتن، تند و تند، نماز را خواند و سلام داد، سریع چادر را از روی صورتش کنار انداخت و با لبخند نگاه کرد، و رفت سراغ همان حرکات برای شروع نماز بعدی ، گفتم: «نگران نباشید من عجله ندارم» ، گفت: «دیدی چه تند میخونم؟!» ، لبخند زدم، و دوباره ماجراهای نماز قبلی تکرار شد.
بعد از نماز دومش ، به صورت مذبوحانهای چند جمله در مورد کثیرالشک و ... گفتم و بعد گفتم نماز برای آرامشه... گفت آره واقعا وقتی نمازمو میخونم راحت میشم .!!!.. غصه خوردم، نمیدانم از بین یک عالم اشکی که در حین نماز خواندنش از چشمهایم سرازیر بود، چندتاش برای استیصال و غم دختر خانوم بود ، شاید هم همه اش... دعایم کرد، دعایش کردم
نمازش که تمام شد ، دو رکعت نماز به نیت رفقایم خواندم و مشغول مناجات تائبین شدم تا «کمی تنها بودن»م را به ثمر برسانم، هر جمله ای که میخواندم چیزی میپرسید... نیمههایش که رسیدم خانومی میخواست نماز بخواند و من بلند شدم و «کمی تنها بودن» م را انجا به امانت گذاشتم تا دفعه بعد پس بگیرمش از فرش دو متری که به قول زهرا، شد مأمن دلتنگیهایم ... همسر میگوید هفته ای یک بار باید بیایم ، این جمله را هر بار که قم میرویم هم میگوید، من هم مثل همیشه میگویم آره خیلی خوبه هر هفته بیایم ...
+ مزار شهید امیر عبداللهیان را هم بالاخره دیدم، خانومی آمده بود خیلی با احساس فاتحه میخواند و به خانوم دیگری که همراهش بود میگفت «این مزار محافظ شهید رئیسیه» ، متاسفانه یک نفر شنید و قیمهها را از ماست ها جدا کرد و گفت ایشون وزیر خارجه هستن ...
- ۰۴/۰۲/۲۷
سلام عزیزم. خدا قبول کنه....اگر از من بپرسید میگم اونم امتحان الهی بود که خلق شما سنجیده بشه. مهم بندگیست که شما انشاءلله درست انجام دادید.نمیدونم در کتاب رشد بود یا کتاب صراط مرحوم صفایی حائری که به تفاوت بین عبادت و عبودیت پرداخته بود و جایگاه بالای عبودیت را مطرح کرده بود.
عزیزم یک سوال دیگه...این تابلوی زیبایی که عکسش گوشه صفحهتان هست منبعش کجاست؟ البته اگر اشکالی نداره