دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

نشسته ام وسط زندگی
صبور
امیدوار
ادامه دهنده ...

طبقه بندی موضوعی

تو خنده‌ی دوری در یاد ...

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۲۹ ب.ظ

زندگی همیشه غافلگیرت می‌کند، مثلا هفته قبل، دغدغه ات ژست‌های روانشناسی، شناختن طرحواره‌ها، گلاویز شدن با عادت‌های اشتباه فرزندپروری، برنامه‌ریزی کردن برای آزمون دکترا و تلاش برای عوض کردن محل زندگی‌ست، بعد با یک تلفن، همه آنچه داشته ای و دوست داشتی داشته باشی زیر و رو می‌شود، وقتی صدای پر از بغض پدرت را می‌شنوی، گلایه می‌کند که چرا کاری نمی‌کنی برای حال بد من، نمیدانستم بیماری‌اش شدیدتر شده و انقدر بیقرار است، مامان دوباره به همه سپرده که از من مخفی کنند، می گویم «بابا شرمنده ام، تو بگو چیکار کنم از این فاصله...» با ناامیدی «هیچ کاری از دستت برنمیاد»ی می‌گوید و خداحافظی می‌کند، زنگ میزنم به همسر، مثل همیشه‌ی این روزها پناه بغض‌هایم می‌شود با اینکه خودش همه غصه هایش را پشت لبخندهایش مخفی می‌کند... وسط هفته و در اوج مشغله‌هایش، به سختی و با شعبده‌های مخصوص خودش، چند ساعت بعد می‌رساندمان پیش بابا ... یکی دو روزی کنارش هستیم و دوباره برمیگردیم، برمیگردیم ولی صدای بابا که چندین بار با صدای غمگین و دستان لرزان می‌گوید «حالا نمیشه بیشتر بمونید..» هنوز توی گوشم زنگ می‌زند، و من دوباره با همان سوال همیشگی کلنجار می‌روم که کجای این دنیا، چیزی با ارزش تر از کنار شما بودن را پیدا میکنم که این همه از شما دورم ‌... 

  • ۰۴/۰۳/۰۵
  • De sire