چند روایت معتبر - دوازده
- ۲۲ مرداد ۰۴ ، ۱۲:۰۳
چند هفته ست که مشتاقانه وسایل رو جمع میکنم که از این خونه بریم، هیچوقت اینجا رو دوست نداشتم، مثل قفس بود برام، مثل زندان، همسر چقدر سختی کشید که بتونه رفتن از اینجا رو ممکن کنه ... و بالاخره اون روز رسید... همه وسایل رو بار زدن، خونه کاملا خالی شده، زل میزنم به در و دیوارای خونه، سفیدی محض... اشکام بی اختیار سرازیر میشن، همسر میگه تو که اینجا رو دوست نداشتی، چرا گریه میکنی؟ بهش میگم این اشکا حسرت اون لحظه هایی از عمرمه که اینجا با غم گذشت ... هفت سال از عمرم ... اینجا برای من مهم نیست، ولی در و دیوار این خونه به عمر من و عمر جگرگوشه ی من گره خورده... از اینجا رفتن به همون اندازه که برام شادی داره، غم هم داره...
شاید یه روزی بتونم کولهبار غم این سالا رو کمی سبک کنم، اما الان این کار ازم برنمیاد ...
توی غربت زندگی کردن، یه طعم تلخ عجیبی داره ، مثلا کارای اسباب کشی رو خودت تنهایی انجام دادی ، پاشنه پات یه مدل عجیبی ورم کرده و از پا درد دیگه نمیتونی سرپا وایسی، بعد مامانت زنگ میزنه حالتو میپرسه باید بگی خوبیمممم ممنوووون :)
+ میفرمان که
ای آنکه مرا برده ای از یاد کجایی ...
بیگانه شدی ، دست مریزاد، کجایی...
+ موسیقی متاسفانه آپلود نمیشه ...
+ همه یا از خاطرات اربعین دارن می نویسن یا از حسرتش ... من سکوت میکنم ... کلا وقتی در مورد مساله ای حرف نمیزنم یعنی دیگه از درجه ای که با حرف زدن التیام پیدا میکنه گذشته ...
++ مامانم زنگ زده بیقراره از گرما، از صبح برق ندارن، زنگ زدم اداره برقشون، میگم از صبح برق این منطقه قطعه، میگه کابلاشونو دزدیدن داریم تلاش میکنیم تا ساعت یک وصل بشه ... هووووف ، خدایا امتحانات فشرده میگیریا :))
حدود دو هفته پیش، با یکی از دوستام در مورد فشار روحی ای که این مدت تحمل کردم صحبت میکردم، و اینکه چه اثراتی روی روحیه و زندگیم گذاشته، گفت ازت یه چیزی میخوام، به خودت یه لطفی بکن انجامش بده، روزی چند دقیقه وقتت رو برای خندیدن بذار، به کلیپای مزخرف بخند، به هرچیزی که فکر میکنی سخیفه حتی، ایشون دکترای بیولوژی داره و بعد از کلی صحبت در مورد اثرات همون میزان خندیدن به صورت مداوم روی مغز، قانع شدم که روزی چند دقیقه خندیدن رو مثل دارو توی برنامه م قرار بدم ، و خب طبیعتا رفتم دنبال صفحات اینستاگرامی که کارشون خندوندنه، صفحاتی که من دنبال میکنم خیلی محدودن، دوستان نزدیکم، خانواده م، دو سه تا صفحه تحلیلی، چند تا صفحه از بلاگرای غزه، و جدیدا همین صفحات خنداننده، دوستام که زیاد مطلبی نمیذارن، و در نتیجه اینستاگرامم این شکلی شده که یه پست در مورد غزه می بینم ناخودآگاه اشکام میریزه، بعد میرم روی پست بعدی از صفحات طنز، ذهنمو جمع میکنم و به اون میخندم :/ فکر کنم این حرکت فقط سرعت خل شدنم رو بیشتر میکنه :)))))
رسیدم به جمع کردن کمد لباسا، لباسای نوزادیت... پر از کیسه های کوچیک از لباساییه که چند ماه یه بار برات کوچیک شدن و من جمع کردن انداختم اون بالا ... بوشون میکنم، بغض میکنم با نگاه کردن بهشون، توی تک تکشون ، یه نومادر نابلد رو می بینم که همه تلاشش رو کرد که مامان خوبی باشه برات، ببخش اگه کم بودم ولی این همهی من بود مامان ...
الحمدلله رب العالمین که این مرحله هم گذشت ...
گذشت اون شبی که با اضطراب خودمونو رسوندیم نزدیک تربن درمانگاه، پزشک اورژانس حتی حاضر نشد نگاه کنه بچه رو، گفت کار من نیست ببرید بیمارستان
گذشت اون شبی که توی اورژانس بیمارستان بغلش کرده بودم و چشمم به مسئول تریاژ بود که یه امید کوچیک بده، با لبخند هی تکرار میکرد بینی ش شکسته، کار ما نیست، فردا ببرید متخصص ENT ، من هی سوال میکردم دوباره با یه پوزخند مسخره میگفت شکسته دیگه
گذشت اون روزی که بدو بدو خودمو رسوندم به طبقه دوم بیمارستان و دنبال دکتر میگشتم، که گفتن دکتر متخصص بینی فردا میاد، و اون یکی متخصص گوش و حلق و بینی که اونجا بود ، ویزیتش نکرد
گذشت اون روزی که توی اوج گرما، توی اوج ترافیک دوباره کل شهر رو دور زدیم رفتیم یه بیمارستان دیگه، بعد دو سه ساعت منتظر بودن، یه خانم دکتر ناز و ادایی با نیم متر ناخون قرمز ، لطف کرد یه نگاه به بینی دخترک انداخت و گفت برید سه روز دیگه بیاید تا ورمش بخوابه بعد اگه تشخیص شکستگی باشه باید بره اتاق عمل ، بدون اینکه اصلا توجه کنه ما چقدر مضطربیم و نیازه یه کم برامون توضیح بده
گذشت اون سه روزی که روزی صد بار بینی ش رو چک میکردم ببینم این انحرافه یا ورم ، هزار تا سوال ریز و درشت از چت جی پی تی میپرسیدم تا از مقالات و راهنماهای پزشکی کمکم کنه خودم بفهمم ماجرا چیه ...
گذشت اون روزی که یه دکتر با انصاف پیدا کردیم و بعد دو روز رفتیم و وقتی گفت شکستگی نیست، من و مامانم و خواهرم یه عالم گریه کردیم از ذوق ...
این روزا گذشتن، و تک تک آدمایی که باهاشون تعامل داشتم توی ذهنم حک شدن، اونایی که آرامش دادن، اونایی که زخم زدن، اونایی که هروقت یادشون افتادم آه کشیدم ... دنیا چیزی غیر از همین بده بستونا نیست، چیزی غیر از همین تعاملا، همین خاطره ها ...
ربنا لا تحملنا ما لا طاقه لنا به ... لطفا ...
قدیما ، حوالی هفده سالگی، «منِ او»ی امیرخانی رو خونده بودم، مثل خیلی از کتابایی که اون زمان خوندم، چیزی از محتواش یادم نمیومد، فقط یادم بود که داستانش طوری بود که من نوجوون رو از نظر احساسی قلقلک میداد، یعنی عاشقانه طور بوده حتما، حدس زدم شاید با تفاوت نگاهم به عشق و زاویه دید جدیدم، بتونم برداشت تازه ای ازش داشته باشم، دلم میخواست که فرصتش پیش بیاد بخونمش، خونه «ن» که رفته بودم توی کتابخونه ش دیدمش، گفتم من اینو بردم دخترم :)) الان یکی دو ماهی میشه که کلنجار میرم باهاش، یک چهارمش روخوندم ولی لذت نبردم از خوندنش، حس کردم دیگه این سبک مناسب من نیست ... کنار گذاشتمش علیرغم میلم برای «تموم کردن تحت هر شرایطی» ...
با این اوصاف بعید میدونم ارمیایی که چندین بار خوندمش هم دیگه بهم بچسبه... شاید این نقطه ، پایان دنیای من و رمانهای اون دوره ی امیرخانی باشه ...
۱- بیان اگه مثل بلاگفا، آنی وبلاگ رو حذف میکرد، من تا حالا ششصد و پنجاه و سه بار این وبلاگ رو حذف کرده بودم
۲- یکی از دردسرای من اینه که همسرم به شدت برونگراست، و من به شدت درونگرا، و باید شوخی های از نظر من لوس دخترک در ارتباط با همسرم رو ادامه بدم، مثلا ما داروهامونو میدیم دخترک بهمون بده، یعنی قرص رو از جاش درمیاره خیلی ذوق میکنه، خب تا اینجا اوکی ... وقتی میخواد داروهای همسر رو بده، یه سری اداهای از نظر من لوس داره و همسر هم غش غش بهش میخنده، حالا تصور کنید من توی اون موقعیت باید چه کنم؟! هوووووف
۳- دیروز صبح دو ساعت بی آب و برق گذروندیم، نوبت بعدی قطع برق حدود اذان مغرب بود، برای نماز که میخواستیم بریم مسجد فکر کردیم بریم مسجد یه محله دیگه که کولر و برق داشته باشه، لذا رفتیم یکی از مسجدای معروف اطراف، امام جماعت یه جوری حمد و سوره رو میخوند که هی کلمات ناشایست در مورد عملکرد حوزه میومد توی ذهنم، بعد هی یاد آقای سرباز میفتادم فکر میکردم الان صدامو میشنوه:/ خب نمیدونم مسئول این امر که فرد معمم بلد نباشه حمد و سوره رو درست بخونه کیه ولی هرکی هست خدا هدایتش کنه ... البته خوبی هایی هم داشت، مثلا از هر پنج تا ع ، زحمت میکشید یکیش رو حلقی میگفت :/
۴- من اینجا دو تا مشکل دارم در ارتباط با روزانه نویسی، یکی اینکه وقتی چیزی می نویسم که به خانواده م مرتبطه، یه سری از عزیزان، حالا از سر دلسوزی یا هرچی، شروع میکنن به نقد اون عضو خانواده من، گاهی شده با لحن بد واقعا، خب دوست عزیز ، این فقط یه برش از زندگی منه، اون فرد از عزیزترین آدمای دنیای منه ، اگه اینجا ازش نقدی میکنم دلیل نمیشه از اینکه کسی در موردش نظر بده ناراحت نشم ... گاهی حتی شده پست رو به خاطر یه کامنت حذف کردم ، چون اگه جواب میدادم قطعا اون طرف آزرده میشد...
دومی هم نصیحتای عجیب و غریب و از بالا به پایینه :)
۵- این مدت انقدر حرفایی داشتم که حتی یه کلمه ش رو هم نتونستم اینجا بنویسم، که احساس کردم دیگه این وبلاگ برام کارکردی نداره و توی دنیای وبلاگ نویسی به شدت دچار احساس تنهایی شدم ...و چون توی دنیای واقعی هم آدم درددل بکنی نیستم، حس میکنم همه چی درونم انباشته شده، باید برم سراغ نوشتن برای خودم ... حتی اگه شده توی یه کاغذی که بعدش بندازمش دور
قدیما وبلاگ برای من همچین فضایی نداشت، حتی سالهای قبل که توی بیان می نوشتم انقد تیغ سرزنش و عتاب و نصیحت و قضاوت بالای سرم نبود... اینو بذاریم کنار محافظه کاری خودم توی نشت اطلاعات، هیچی از چیزایی که میخوام بنویسم باقی نمی مونه ...
۶-
شیشهی مِی را اگر نشکسته بودم دستِکم
با خود از لبهای سرخت یادگاری داشتم ...
#فاضل_نظری