A tang of life
توی غربت زندگی کردن، یه طعم تلخ عجیبی داره ، مثلا کارای اسباب کشی رو خودت تنهایی انجام دادی ، پاشنه پات یه مدل عجیبی ورم کرده و از پا درد دیگه نمیتونی سرپا وایسی، بعد مامانت زنگ میزنه حالتو میپرسه باید بگی خوبیمممم ممنوووون :)
+ میفرمان که
ای آنکه مرا برده ای از یاد کجایی ...
بیگانه شدی ، دست مریزاد، کجایی...
+ موسیقی متاسفانه آپلود نمیشه ...
+ همه یا از خاطرات اربعین دارن می نویسن یا از حسرتش ... من سکوت میکنم ... کلا وقتی در مورد مساله ای حرف نمیزنم یعنی دیگه از درجه ای که با حرف زدن التیام پیدا میکنه گذشته ...
++ مامانم زنگ زده بیقراره از گرما، از صبح برق ندارن، زنگ زدم اداره برقشون، میگم از صبح برق این منطقه قطعه، میگه کابلاشونو دزدیدن داریم تلاش میکنیم تا ساعت یک وصل بشه ... هووووف ، خدایا امتحانات فشرده میگیریا :))
- ۰۴/۰۵/۱۹
یاد گرفتیم همه جا غریبیم
همه جا
فلذا لبخند ژکوند میزنیم و دردمان می کشیم