دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

یا عُدَّتی عِنْدَ شِدَّتی، وَ یا غَوْثی فی کُرْبَتی...

طبقه بندی موضوعی

سر کشیدم تو را و تشنه‌ترم ...

چهارشنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۴، ۰۱:۵۷ ق.ظ

یه نفر از بستگان نزدیک ما، یه اخلاقای خاصی داره، بخوام خلاصه بگم اینطوریه که حریم آدم‌ها رو کاملا نادیده می‌گیره، توقعات آزاردهنده داره از بقیه، و به روش‌های مختلف خواسته‌هاش رو به بقیه تحمیل می‌کنه، و روش برخورد اکثر اطرافیان باهاش چطوریه؟ کوتاه اومدن! تنها کسی که مدام داره باهاش کلنجار می‌ره تا حد و مرزش رو باهاش مشخص کنه منم، و البته خب من از لحاظ جغرافیایی بهش نزدیک‌ترینم. و به خاطر همین روشی که من توی ارتباط باهاش دارم، سالی یکی دو بار با من قطع رابطه میکنه بعد دوباره خودش برمیگرده، امشب با خواهرم در مورد این بنده خدا صحبت می‌کردم، بهش گفتم شما با کوتاه اومدن‌هاتون دارید به منم ظلم می‌کنید ، چون همه‌ی بار تعیین حدود رو روی دوش من انداختید، خواهرم میگفت ما فداکاری میکنیم و ترجیح میدیم خودمون اذیت بشیم و برنجیم تا اینکه اونو برنجونیم ... از سر شب ذهنم درگیر حرفاشه. از طرفی به خاطر همون مسأله نزدیک بودن به من و دور بودن از دیگران، کاری که بقیه دارن میکنن برای من ممکن نیست، چون اینطوری همه زندگیم وقف اون فداکاری میشه، از طرف دیگه، حتی اگه مثل بقیه فقط سالی چهار پنج بار میدیدمش بازم حاضر نبودم اینطوری جلوش کوتاه بیام تا بهم ظلم کنه... واقعا تعریف آدم خوب بودن اینه ؟ اینکه به آدمی که به وضوح داره جفت‌پا می‌پره وسط زندگیت بفرما بزنی؟! 

 

+

آه پیمانه ای دگر که هنوز

 می گدازد ز تشنگی جگرم

چه شرابی تو ؟ وه چه شورانگیز

 سرکشیدم تو را و تشنه ترم 

#سایه

 

 

 

  • ۱ نظر
  • ۱۴ فروردين ۰۴ ، ۰۱:۵۷
  • De sire

روزه‌داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست ...*

يكشنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۴، ۰۵:۵۵ ب.ظ

اَلسَّلاَمُ عَلَیْکَ یَا أَکْرَمَ مَصْحُوبٍ مِنَ الْأَوْقَاتِ وَ یَا خَیْرَ شَهْرٍ فِی الْأَیَّامِ وَ السَّاعَاتِ‏

بدرود اى گرامى ‏ترین اوقاتى که ما را مصاحب و یار بودى، اى بهترین ماه در همه روز‌ها و ساعتها

 

+ خدانگهدار ماه عزیزی که نمیدونم عمرم به دیدن دوباره ی تو کفاف میده یا نه ... 

 

*دیگران را عید اگر فرداست مارا این دمست

روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست

 

#سعدی

 

+  عیدتون مبارک ... 

 

  • ۸ نظر
  • ۱۱ فروردين ۰۴ ، ۱۷:۵۵
  • De sire

از شنبه

جمعه, ۹ فروردين ۱۴۰۴، ۱۲:۵۹ ق.ظ

به نظرم اصلا شروع خوبی نبود برای ۴۰۴، ان شاء الله از ۴۰۵ :) 

 

 

 

- سال نو مبارک 

  • ۸ نظر
  • ۰۹ فروردين ۰۴ ، ۰۰:۵۹
  • De sire

عکس پروفایل

شنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۳، ۰۵:۳۰ ب.ظ

کاش این عکس شخصیت گذاشتن روی پروفایل خانوما منسوخ بشه، داری با دوستت حرف میزنی همه ش حس می‌کنی مثلا حاج قاسم داره نگات میکنه ... حالا باز اینا خوبه، چرا عکس همسرت رو میذاری روی‌ پروفایلت مسلمون؟ :(( 

یکی از دوستام امروز یه کاری داره که خیلی به من پیام میده، هی عکس همسرش با لبخندددد میاد بالای پیاما :(( یا صاحب الزمان :))

  • De sire

خبر داری زمین گرده ...

چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۱۴ ب.ظ

لگد کردی 

لگد میشی ... *

 

بله، اینطوریاست ...  

 

 

* از آهنگ جدید آقای چاوشی ... 

  • ۳ نظر
  • ۲۲ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۱۴
  • De sire

ذهن خسته ...

چهارشنبه, ۲۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۲:۲۷ ق.ظ

هیچوقت در این حد از شبکه های اجتماعی خسته نبودم 

خیلی خیلی دلم میخواد نباشن ، هیچکدومشون ... 

فکر می‌کنم بهترین راه برای من که توی هرکدومشون یه کار مهم دارم، انتقالشون به فضای تحت وب باشه... نمیدونم همه‌شون این قابلیت رو دارن یا نه ...

  • ۵ نظر
  • ۲۲ اسفند ۰۳ ، ۰۲:۲۷
  • De sire

هذه الدنیا الدنیه ...

دوشنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۳، ۰۵:۳۷ ق.ظ

*اگر روحیه حساسی دارید و انتخابتون حذف اخبار ناگواره، این متن رو نخونید

اگه روحیه حساسی هم ندارید بازم نخونید ... :( 

 

 

خانوم دکتری رو توی فضای مجازی دنبال می‌کنم که قبلا توی یکی از بیمارستانای تهران بود و الان کربلاست، توی بیمارستانشون پزشک و پرستار سوری زیاده، و همینطور علوی‌های سوری هم هستن، پریشب یه استوری گذاشته بود از صفحه گوشی همکارش، یکی از دوستان اون همکار از علوی‌های ساکن سوریه بود که بچه‌ش رو بغل کرده بود و ارتباط تصویری گرفته بود با دوستانش برای خداحافظی، و ظاهرا اون لحظه داشته میگفته که نیروهای جولانی دارن در رو میشکنن که بیان تو... من توی اون لحظه موندم، دنیا برام همونجا توی چشمای اون زن متوقف شده، دیگه چیزی برام طعمی نداره، خوشی؟ درد؟ خستگی؟ هیچ ... حس میکنم همه دنیا فقط چشمای اون زنه... نمیدونم چی باید بگم که درونیاتم دچار نزول نشن، کلمه ای رو پیدا نمیکنم که ظرف احساسم بشه ... چه روزا دیدیم به خودمون توی این چند سال اخیر... «و ضاقت الارض و منعت السماء و انت المستعان و الیک المشتکی...» ، چه پیر شدیم توی اوج جوونی ... 

توی این مدت خیلی وقتا از خودم پرسیدم که وظیفه ی ما چیه؟ ولی الان می فهمم همیشه شعار بوده، الان دلم میخواد با همه وجودم بفهمم که ما توی جنگیم، و اگر بیکار و باطل و تنبل و بی هدف و باری به هر جهت و کسل داریم روزگار میگذرونیم، وای بر ما ... وای بر ما ... مگر میشه حس کنی دشمن دم در خونه یه زن با بچه‌ی کوچیکش وایساده و داره در رو میشکنه بیاد تو، و تو بیکار نشستی ... اون مادر امروز اونجاست، فردا جای دیگه ای، تحت ظلم دیگه ای، توی قصه ی دیگه ای ... دنیا انگار همینه، جنگه ... جنگ ... و ما سربازیم ... 

 

اینو نوشتم برای خودم چون انسانم و اهل گذر و فراموشی، نوشتم که هر روز بخونمش ... که هر روز این داغ رو تازه کنم ... :( آه ... 

  • ۴ نظر
  • ۲۰ اسفند ۰۳ ، ۰۵:۳۷
  • De sire

زندگی...

يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۳، ۱۲:۲۱ ق.ظ

یه زمانی که نومامان بودم،  بلد بودم از مثال‌های رویین تن بودن مامانا یه پست پر آب و تاب دربیارم ولی الان روئین تن بودن جزئی از روتین زندگیم شده و حرف خاصی ندارم در موردش بزنم :)) فکر کنم همه مامانا و البته بخشی از باباها* میدونن چی میگم... توی شیش هفت روز چندین بار به خاطر ویروس و تب و لرز و عفونت شدید گلو و بدن درد و ... آنتی بیوتیکای جورواجور تزریقی و خوراکی و انواع کوروتون که در تمام عمر ازشون حذر کردی رو مثل نقل و نبات ریختن تو جونت ؟! پاشو بابااا این لوس بازیا چیه، پاشو کتاب داستانتو بخون بچه آسیب روحی می بینه:)) ، گرفتی تخت خوابیدی بعد شونصد تا داروی خواب آور؟!!! پاشو پاشو سحری رو آماده کن ، آلارما رو هم کوک کن که همسرت سحری خواب می مونه کل روز باید گشنگی بکشه :))

چی؟؟؟ بعد از سرُم و آمپولای مسکن بخوابی؟! وااا مگه نمیدونی خانواده همسرت توقع دارن بری سر بزنی :)) 

 

+ متن انسجام و وجهه ادبی نداره؟!!! دیگه زورم به وبلاگم که می‌رسه براش کم بذارم:)) 

 

* گفتم «بخشی از باباها» چون بعضی باباها اینطوری ان که کل عالم مریض بشن و اینا مریض نشن انقد که ... :))

 

  • De sire

موقت

سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۳، ۰۴:۵۲ ب.ظ

 

 

  • ۴ نظر
  • ۱۴ اسفند ۰۳ ، ۱۶:۵۲
  • De sire

امیری حسین و نعم الامیر

يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۰۴ ق.ظ

اباعبدالله یک وقت می‌بیند در این صحنه جزء افرادی که آمده‌اند و از او اجازه می‌خواهند، یک بچه ده دوازده ساله است که شمشیر به کمرش بسته است؛ آمد خدمت آقا عرض کرد: اجازه دهید من به میدان جنگ بروم (وَ خَرَج شابٌّ قُتِلَ ابوهُ فِی الْمَعْرَکة. این طفل کسی است که قبلًا پدرش شهید شده است.) فرمود: تو کودکی، نرو. عرض کرد: اجازه دهید، من می‌خواهم بروم. فرمود: من می‌‏ترسم مادرت راضی نباشد. گفت: «یا اباعبدالله! انَّ امّی امَرَتْنی» مادرم به من فرمان داده و گفته است باید بروی، اگر خودت را فدای حسین نکنی از تو راضی نیستم. این طفل آنچنان باادب است، آنچنان باتربیت است که افتخاری درست کرد که احدی درست نکرده بود. هر کسی که به میدان می‌رفت، خودش را معرفی می‌کرد. در عرب رسم خوبی بود که افراد، خود را معرفی می‌کردند و به همین جهت که این طفل خود را معرفی نکرد، در تاریخ مجهول مانده که پسر کدام‌یک از اصحاب بوده است. مقاتل، او را نشناخته‌اند، فقط نوشته‌اند: «وَ خَرَجَ شابٌّ قُتِلَ ابوهُ فِی الْمَعْرَکةِ». چرا؟ آیا رجز نخواند؟ رجز خواند اما ابتکاری به خرج داد و رجز راطور دیگری خواند؛ ابتکاری که هیچ کس به خرج نداده بود. این طفل وقتی به میدان رفت، شروع کرد به رجزخواندن. گفت: «امیری حُسَینٌ وَ نِعْمَ الْامیرُ» ایهاالناس! من آن کسی هستم که آقایش حسین است و برای معرفی من همین کافی است.

امیری حسین و نِعَم الامیر

سرورُ فؤادِ البشیرِ النّذیر 

 

 

#آزادی_معنوی

  • ۸ نظر
  • ۱۲ اسفند ۰۳ ، ۰۶:۰۴
  • De sire