دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

نشسته ام وسط زندگی
صبور
امیدوار
ادامه دهنده ...

۱۰ مطلب در خرداد ۱۴۰۴ ثبت شده است

برای شکستن یخ کلمه ها ...

چهارشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۴، ۰۱:۲۷ ب.ظ

سلام 

دوستان لطف داشتن و جویای احوال من بودن در این چند روزه، ممنونم از همه ... 

 

به نظرم در چنین شرایطی کسی باید بنویسه که باری سبک کنه، و کسی چنین توانی رو داره که خودش سبکبار باشه... این جنگ علاوه بر اینکه یه موقعیت ملی و همه‌گیره، برای هرکسی هم یه جنگ انفرادیه، شرایط که سخت میشه انگار نور میفته روی روحت، چاله‌ها و زخمای روحت رو بهتر و دقیق‌تر می بینی... 

 

جنگ در کنار فاجعه بودنش ، در کنار وحشتناک و دردناک بودنش، پر از نعمته، پر از رشده، خوب که دقت کنیم می‌بینیم درسته شرایط بحرانیه ولی آدما هنوز همون آدمای قبلی ان، اونی که روحش رو به خوش اخلاقی و شکر و آرامش عادت داده همونه، اونی که از ترک دیوار هم گلایه داشته هم هنوز همونه... و شاید دسته دوم با دیدن بحرانای جدی متوجه بشن که زندگی چقدر جای شکر داره (من از دسته دومم)

 

 

دوستان قوی و آگاه بیان، از شجاعت‌ها و امیدها و هدف های بزرگشون نوشتن ، من اومدم اینو نوشتم که بگم ، اگه شما هم این روزا ترسیدید، اگه مضطربید، اگه آرامشتون رو از دست دادید، معنیش این نیست که شما ضعیف و ترسو هستید، شاید این جنگ همون جاییه که قراره ما رو رشد بده، به چشم یه فرصت بهش نگاه کنید، فرصتی برای تمرین آروم بودن ... تمرین قوی تر بودن ... 

 

 

+ امیدوارم خوب باشید همگی ... التماس دعای فراوان دارم از همه، ممنونم میشم یه صلوات برای نیت من بفرستید:)

 

اینا رو حتما دیدید، برای ذکر : اینجا و اینجا

 

 

 

  • ۶ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۴ ، ۱۳:۲۷
  • De sire

خلق موقعیت

چهارشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۰۲ ب.ظ

شما تصور کنید یه زن خسته رو، که شب قبل کم خوابیده، تمام روز دنبال بچه دویده، عصری رفته دندون عقلش رو کشیده، بنابراین نمیتونه غذای درست و حسابی بخوره، برگشتنی سر راه سبزی قورمه خریده تا دیروقت سرخ کرده، شام خانواده رو اماده کرده، با وجود خونریزی دندونش چاره ای نداشته جز اینکه برای دخترش کتاب بخونه تا خوابش ببره، الانم داره لباسای ماشین لباسشویی رو خالی میکنه و سبزی‌ها رو بسته‌بندی می‌کنه بذاره توی فریزر، به نظرتون توی ذهنش چه جمله ای در جریانه؟ به عنوان تمرین نویسندگی در نظر بگیرید :))

 

 

من بعدا که کامنتا رو خوندم جمله واقعی رو براتون می نویسم در ادامه ی همین پست :))

 

 

بعدا نوشت: توی یکی از پست های قبلی در مورد ذهن متمایل به ادبیات نوشته بودم، این پست هم در ادامه اون بود، گاهی توقع دارم توی همچین موقعیتی صدایی که از ذهنم می‌شنوم، فحشی چیزی باشه :/ ولی متأسفانه چیزی که ازش می‌شنوم اینه :« آه ... در من زنی خسته می‌گرید» ... شاید نتونم خوب توضیح بدم ولی اون لحظه که این صدا رو از ذهنم می‌شنوم نمیدونم بخندم یا گریه کنم:))

  • De sire

یک جرعه عشق ...

چهارشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۴، ۰۲:۲۶ ب.ظ

 

 

 

 

 

 

 

+ تو از من فراوان تری در من ... 

  • ۵ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۴ ، ۱۴:۲۶
  • De sire

و متُّ ...

سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۵۶ ب.ظ

+ چند روز قبل، روز تولدم، رفتیم سر خاک مادر همسر، یه قبر خالی همون نزدیکیا بود، کنده بودن برای مهمون جدید، این قسمت شاید ماهی یه نفر جدید دفن میشه و قرعه اینبار به نام اون روز افتاده بود ، رفتم چند دقیقه ای کنار قبر، خودمو بغل کردم، تولدم رو به خودم تبریک گفتم، و یاد مرگ و تصور خوابیدن توی اون قبر رو به خودم هدیه دادم، و گمانم این بهترین هدیه تولدم در این سال‌ها بود ... 

بعد از یه درنگ طولانی راه افتادم که برگردم پیش بقیه، چشمم به تاریخ تولد صاحب قبر کناری افتاد، پسرش رو قبلا دیده بودم ، هر بار که میاد بلند میگه سلام مامان... از تولدش دو روز گذشته بود ... 

زیر لب به مامان‌خانوم گفتم «همه خردادیا ... :) » ... و مطمئن شدم که امسال هدیه‌ی دنیا به من یاد مرگ بود ... 

 

++

 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فَهل مِنَ الممکنِ أن أظلَلِ

لعَشرِ دقائقَ أخرى

لِحینِ إنقطاعِ المَطَرِ 

أکید بِأنّی سَأرحلُ 

بَعدَ رَحیلِ الغُیومِ ..وَ بَعدَ هُدوءِ الرّیاحِ ...  

 

 

 

+ میفرمان که : 

بعد از تو هر اتفاقی افتاد 

یه بارم به خاطر تو گریه کردم ... 

 

 

 

 

 

  • De sire

این روزها...

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۱۵ ب.ظ

+ مشکل ذهنی که به سمت ادبیات متمایله اینه که دکتر داره دندوناتو جرم‌گیری می‌کنه ، داری از درد منهدم میشی، ولی ذهنت داره با جملات ادبی حکایت این درد کشیدن  رو برات نقل میکنه، رها کن زن، دردتو بکش :|

 

++ مشغول بازی بود، من این برگه رو توی وسایل قدیمیم پیدا کردم، با ذوق و یواشکی نشستم یه گوشه به رنگ کردنش، که یهو خانوم سر رسید و فرمود مامان بده من خوشگلش کنم... به همین سادگی :)

 

 

+++یه پست گذاشتم برای کوچ به تلگرام، در نیم ساعت بیش از همه پست های اخیر وبلاگم کامنت گرفت و به جز یکی دو نفر همه مخالف بودن، خب چرا وقتی کسی هست و می نویسه اینطوری اعلام حضور نمی‌کنید؟ :)) واقعا تعجب کردم از این حجم کامنت بر دقیقه، یاد زمانی افتادم که وبلاگ رو غیرفعال کرده بودم و کسانی که فکر می‌کردم هیچوقت از اینجا رد نمیشن هم اومدن و اعتراض کردن :) خلاصه که «تا رمق در تن ما هست بیا» ، بعدش که دیگه چه فایده :)

  • De sire

موقت

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۲۶ ب.ظ

چند نفر اینجا پایه‌ی خوندن شخصی‌نوشت‌های کانال تلگرامی هستن؟ یه آمار بگیرم برای تصمیم کوچاندن بخشی از نوشته ها به تلگرام

یه نقطه هم کامنت بذارید کافیه (فقط کامنت خصوصی میتونید بذارید)

  • ۱۲ خرداد ۰۴ ، ۲۲:۲۶
  • De sire

دنیا مکان ماندن ما نیست ... بگذریم !

جمعه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۴، ۰۱:۴۵ ق.ظ

 

 

باد

تو را نتوانست

خاک آورد 

 

#علیرضا_روشن 

 

 

  • ۷ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۴ ، ۰۱:۴۵
  • De sire

ما کم بضاعتیم وصالت گرانبها ...

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۳۴ ب.ظ

مامان زنگ زدن، قبل اذان ، تعجب کردم، دیشب صحبت کرده بودیم با هم، قبل اذان هم هیچوقت زنگ نمیزنن، سلام و احوالپرسی می‌کنیم ، میگن که یه چیزی دیشب دیدم خیلی ذوق کردم، - خنده‌ی توی صداش، چیزی که به ندرت این روزا می‌شنویم ، برام عجیبه، ماجرا چیه که مامان رو انقد سر ذوق آورده ؟ - میگن که یه خانوم همسن تو رو دیشب تلویزیون نشون می‌داد که دهمین بچه‌ش رو به دنیا آورده بود، هشت تا پسرررر دو تا دختر (مامان عشق پسر داره، یه طوری که وقتی من رفتم سونوگرافی و تلفنی پرسیدن که جنسیتش چیه، وا رفت و ناباورانه گفت نهههههه :)))) ) در ادامه میفرمایند که : بعد تو این همه خودتو درگیر یه دونه بچه کردی :) من تلخی بغضی که توی گلوم داره رسوب میکنه رو قورت میدم و می‌خندم ،  میگم مامان هنوز دیر نشده غصه نخور ، همزمان همه مقایسه‌های قبلی توی ذهنم مثل یه فیلم با سرعت بالا رد میشه ، گریه‌ی مامان وقتی دانشگاه تهران قبول شده بودم به خاطر اینکه کاش بیشتر میخوندی و شریف قبول میشدی، نگاهش به من وقتی رتبه تک رقمی های کنکور رو میاوردن توی برنامه های تلویزیون ، حسرتش وقتی میگه دوست داشتم برای خودت کسی بشی و دستت توی جیب خودت باشه، همه اینا رو می‌چینم کنار توقعش از من برای اینکه چندتا بچه‌ی دیگه هم توی این سن باید میداشتم، بعد با یه نخ سیاه این تیکه‌ها رو میدوزم به اون تیکه‌های دیگه که تا آخر ارشد و بعد کنکور دکترا همه خواستگارا رو جواب می‌کردن که دختر ما باید اول درسشو بخونه ، بعد با یه نخ صورتی میدوزمش به اینکه مامان الان تحت فشاره با مریضی بابا، یه وقت چیزی نگی دختر، دوباره می‌خندم و می‌زنم به شوخی، میگم مامان ذوقت برای این بود که ده تا بچه داشت یا اینکه هشت تا پسر داشت؟ می‌خنده و میگه اینکه هشت تا پسر داشت :) 

بابا صداش میکنه، خداحافظی میکنه و می‌ره، من می‌مونم و حس کافی نبودنی که این روزا دارم با جلسات مشاوره سعی می‌کنم حذفش کنم و مامان مدام پررنگش می‌کنه، همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم، براش توضیح دادم که حالم خوب نیست بابت این حس ها، بابت اینکه بلد نیستم از داشته هام لذت ببرم، برای اینکه همیشه صدات توی گوشم هست که کاش برای خودت کسی می‌شدی، همیشه توی ذهنم هست که به اینی که هستم افتخار نمی‌کنی.... 

 

ولی من پررو تر از این حرفام :) نمیذارم این صدا باهام بمونه و بازتابش به گوش دخترم برسه ، نمیذارم تا آخر عمرش فکر کنه اگه حقوق بالا نگیره و هر روز یه دستاورد تازه ارائه نکنه آدم بی ارزشیه ... میدونم که محاله بشه توی یه نسل این صدا رو خاموش کرد، اما حداقلش اینه که تلاش خودمو میکنم ... 

 

+ و در کنار این تلاش‌ها، این بغض‌ها، این فشارای روحی، باید مراقب باشم چیزی از محبت به مامانم توی دلم کم نشه، و این کار رو یه مقدار سخت می‌کنه برام ... مدام زحماتش، فداکاری‌هاش، لطف‌هاش و ... توی ذهنم مرور می‌کنم و به خودم یادآوری می‌کنم که این بهترین نسخه از خودش بوده ... اون توی جایگاهی نبوده که بتونه بهتر از این عمل کنه، اگه راست میگی خودت این چرخه رو قطع کن .... 

 

+ چه خوبه که نرگس این روزا توی کانالش میخواد تخصصی روی مادرانگی کار کنه و بنویسه ... چقدر نیاز دارم به این محتوا ... 

 

 

+ مدت نظر گذاشتن برای این پست محدوده، شاید خودش هم موقت باشه، لطفا اگر حرفی و نظری هست توی یکی دو روز آینده برام بنویسید ...

  • ۲ نظر
  • ۰۶ خرداد ۰۴ ، ۱۲:۳۴
  • De sire

تو خنده‌ی دوری در یاد ...

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۲۹ ب.ظ

زندگی همیشه غافلگیرت می‌کند، مثلا هفته قبل، دغدغه ات ژست‌های روانشناسی، شناختن طرحواره‌ها، گلاویز شدن با عادت‌های اشتباه فرزندپروری، برنامه‌ریزی کردن برای آزمون دکترا و تلاش برای عوض کردن محل زندگی‌ست، بعد با یک تلفن، همه آنچه داشته ای و دوست داشتی داشته باشی زیر و رو می‌شود، وقتی صدای پر از بغض پدرت را می‌شنوی، گلایه می‌کند که چرا کاری نمی‌کنی برای حال بد من، نمیدانستم بیماری‌اش شدیدتر شده و انقدر بیقرار است، مامان دوباره به همه سپرده که از من مخفی کنند، می گویم «بابا شرمنده ام، تو بگو چیکار کنم از این فاصله...» با ناامیدی «هیچ کاری از دستت برنمیاد»ی می‌گوید و خداحافظی می‌کند، زنگ میزنم به همسر، مثل همیشه‌ی این روزها پناه بغض‌هایم می‌شود با اینکه خودش همه غصه هایش را پشت لبخندهایش مخفی می‌کند... وسط هفته و در اوج مشغله‌هایش، به سختی و با شعبده‌های مخصوص خودش، چند ساعت بعد می‌رساندمان پیش بابا ... یکی دو روزی کنارش هستیم و دوباره برمیگردیم، برمیگردیم ولی صدای بابا که چندین بار با صدای غمگین و دستان لرزان می‌گوید «حالا نمیشه بیشتر بمونید..» هنوز توی گوشم زنگ می‌زند، و من دوباره با همان سوال همیشگی کلنجار می‌روم که کجای این دنیا، چیزی با ارزش تر از کنار شما بودن را پیدا میکنم که این همه از شما دورم ‌... 

  • ۰۵ خرداد ۰۴ ، ۱۸:۲۹
  • De sire

چیست دنیا جز قفس وقتی که بی بال و پری...

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۲۹ ق.ظ

 

 

خدایا این همه‌ی من بود که در این معجونِ «ذره‌ای من و دنیایی تو» ریخته بودمش، حالا همان ذره هم تمام شده ... مددی که همه‌ام تویی.... همه‌ی امیدم... 

 

 

*عنوان از سید تقی سیدی 

** موسیقی از هاتف ملکشاهی

  • ۰۵ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۲۹
  • De sire