دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

نشسته ام وسط زندگی
صبور
امیدوار
ادامه دهنده ...

ما کم بضاعتیم وصالت گرانبها ...

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۳۴ ب.ظ

مامان زنگ زدن، قبل اذان ، تعجب کردم، دیشب صحبت کرده بودیم با هم، قبل اذان هم هیچوقت زنگ نمیزنن، سلام و احوالپرسی می‌کنیم ، میگن که یه چیزی دیشب دیدم خیلی ذوق کردم، - خنده‌ی توی صداش، چیزی که به ندرت این روزا می‌شنویم ، برام عجیبه، ماجرا چیه که مامان رو انقد سر ذوق آورده ؟ - میگن که یه خانوم همسن تو رو دیشب تلویزیون نشون می‌داد که دهمین بچه‌ش رو به دنیا آورده بود، هشت تا پسرررر دو تا دختر (مامان عشق پسر داره، یه طوری که وقتی من رفتم سونوگرافی و تلفنی پرسیدن که جنسیتش چیه، وا رفت و ناباورانه گفت نهههههه :)))) ) در ادامه میفرمایند که : بعد تو این همه خودتو درگیر یه دونه بچه کردی :) من تلخی بغضی که توی گلوم داره رسوب میکنه رو قورت میدم و می‌خندم ،  میگم مامان هنوز دیر نشده غصه نخور ، همزمان همه مقایسه‌های قبلی توی ذهنم مثل یه فیلم با سرعت بالا رد میشه ، گریه‌ی مامان وقتی دانشگاه تهران قبول شده بودم به خاطر اینکه کاش بیشتر میخوندی و شریف قبول میشدی، نگاهش به من وقتی رتبه تک رقمی های کنکور رو میاوردن توی برنامه های تلویزیون ، حسرتش وقتی میگه دوست داشتم برای خودت کسی بشی و دستت توی جیب خودت باشه، همه اینا رو می‌چینم کنار توقعش از من برای اینکه چندتا بچه‌ی دیگه هم توی این سن باید میداشتم، بعد با یه نخ سیاه این تیکه‌ها رو میدوزم به اون تیکه‌های دیگه که تا آخر ارشد و بعد کنکور دکترا همه خواستگارا رو جواب می‌کردن که دختر ما باید اول درسشو بخونه ، بعد با یه نخ صورتی میدوزمش به اینکه مامان الان تحت فشاره با مریضی بابا، یه وقت چیزی نگی دختر، دوباره می‌خندم و می‌زنم به شوخی، میگم مامان ذوقت برای این بود که ده تا بچه داشت یا اینکه هشت تا پسر داشت؟ می‌خنده و میگه اینکه هشت تا پسر داشت :) 

بابا صداش میکنه، خداحافظی میکنه و می‌ره، من می‌مونم و حس کافی نبودنی که این روزا دارم با جلسات مشاوره سعی می‌کنم حذفش کنم و مامان مدام پررنگش می‌کنه، همین چند روز پیش باهاش صحبت کردم، براش توضیح دادم که حالم خوب نیست بابت این حس ها، بابت اینکه بلد نیستم از داشته هام لذت ببرم، برای اینکه همیشه صدات توی گوشم هست که کاش برای خودت کسی می‌شدی، همیشه توی ذهنم هست که به اینی که هستم افتخار نمی‌کنی.... 

 

ولی من پررو تر از این حرفام :) نمیذارم این صدا باهام بمونه و بازتابش به گوش دخترم برسه ، نمیذارم تا آخر عمرش فکر کنه اگه حقوق بالا نگیره و هر روز یه دستاورد تازه ارائه نکنه آدم بی ارزشیه ... میدونم که محاله بشه توی یه نسل این صدا رو خاموش کرد، اما حداقلش اینه که تلاش خودمو میکنم ... 

 

+ و در کنار این تلاش‌ها، این بغض‌ها، این فشارای روحی، باید مراقب باشم چیزی از محبت به مامانم توی دلم کم نشه، و این کار رو یه مقدار سخت می‌کنه برام ... مدام زحماتش، فداکاری‌هاش، لطف‌هاش و ... توی ذهنم مرور می‌کنم و به خودم یادآوری می‌کنم که این بهترین نسخه از خودش بوده ... اون توی جایگاهی نبوده که بتونه بهتر از این عمل کنه، اگه راست میگی خودت این چرخه رو قطع کن .... 

 

+ چه خوبه که نرگس این روزا توی کانالش میخواد تخصصی روی مادرانگی کار کنه و بنویسه ... چقدر نیاز دارم به این محتوا ... 

 

 

+ مدت نظر گذاشتن برای این پست محدوده، شاید خودش هم موقت باشه، لطفا اگر حرفی و نظری هست توی یکی دو روز آینده برام بنویسید ...

  • ۰۴/۰۳/۰۶
  • De sire

نظرات (۲)

خدا همراهتون در گذر از این پستی بلندی ها. 

«و در کنار این تلاش‌ها، این بغض‌ها، این فشارای روحی، باید مراقب باشم چیزی از محبت به ........ توی دلم کم نشه.»

این قسمت از متن شاید تجربه مشترک خیلی از آدما باشه؛ و به شدت حرف دل :)

( جای مادر می‌تونه با پدر، خواهر و... عوض بشه)

پاسخ:
سلام عزیزم 
ممنونم :) 
 شاید همین جنگیدناست که زندگی رو باارزش می‌کنه ... محتاج دعای خیرتون هستم 


بله ... مراقبت از این جایگاها توی دل آدم، خیلی مهمه ، جایگاه هایی که قابل حذف یا جایگزینی نیستن ... 
  • 💕 پسر خوب 💕
  • من هم پدرم دبیرستان درس میداد و هم مادرم معلم بود و مدام مشکلات شما رو در مورد درس داشتم، مدام اینکه فلانی با این ذهن کندش فلان رشته رو آورده و تو با این ذهن قوی نمیخونی تو سرم بود، مدام تو سری خوردن ها تو سرم بود...

    الان که هنوز هم سنی ندارم میفهمم که چرا درس نخوندم و حکمت دکتر نشدن یا مهندس نشدنم چی بوده...

    حکمتش این بوده که من نیازی به بزرگ شدن بعد اجتماعی و ثروتم نداشتم، من تنها نیاز به بزرگ کردن روحی داشتم که آکبند تحویل خدا ندم...

    من تمام لحظات زندگیمو پر از حکمت میبینم و خدا رو شکر میکنم، بابت تموم لحظاتی که نداشتم و تموم لحظاتی که داشتم

    تمام حرص خودنا و تمام موهای سفیدم، تمام نرسیدن ها رو درک میکنم و تمام قرص های اعصابی که خوردمو میفهمم...

    تمام مدتی که مث زندانیا زندگی کردم رو میفهمم، و تمام دوران های زندگیمو دوست دارم

    اینو بدونیم که همه ی ما لحظات سخت و تخریب زیادی رو پشت سر گذاشتیم...

    پاسخ:
    متاسفم بابت این حس های بدی که تجربه کردید ... پدر و مادرا گاهی با وجود اینکه حسشون تماما محبت و مهر و دلسوزیه، زخمای بدی میزنن... اینم بخشی از زندگیه دیگه ، یه جایی باید پذیرفت و ادامه داد 

    یکی از دوستام میگفت تصور کن تو تازه شهردار یه شهر مخروبه شدی، رها کن که قبلی کی بود و چه کرد، از الان هرکاری از دست خودت برمیاد انجام بده ، از الان دیگه تو شهرداری ، خودت میدونی و شهرت :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">