دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

یا عُدَّتی عِنْدَ شِدَّتی، وَ یا غَوْثی فی کُرْبَتی...

طبقه بندی موضوعی

۱۶ مطلب در مهر ۱۴۰۳ ثبت شده است

و مکروا و مکرالله ...

جمعه, ۲۷ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۴۳ ب.ظ

شهادت هیچ‌کدوم از سران مقاومت به اندازه شهادت یحیی سنوار داغدارم نکرد ... چه بلایی به سر خودشون آوردن با اون تصاویر ... از دیشب هزار بار اون فیلم ، عکس وسایل به جا مونده، اون تصویر عجیب و پر عظمت رو دیدم، هزار بار عطری که توی وسایلشون باقی مونده بود رو بو کردم ... یه عکسی ازشون توی رسانه‌های ضد مقاومت پخش شد، که من ندیدم توی رسانه‌های اینور بیاد، توی این عکس چوب زدن به لباشون تا کنار بره و از تطابق دندونا با عکس اصلی‌شون ثابت کنن خودشه که به شهادت رسیده ... چقدر روضه اباعبدالله برام تصویری و واضح شد...

بندی که به دستشون بستن تا خونریزی رو کم کنن ، چوبی که لحظه آخر سمت اون پهپاد پرت میکنن ، آخ ... خدایا قلبم از دیروز یه جوری داره میسوزه که اشکام بند نمیان ... خدایا سنوار چطوری زندگی کرد که لحظه آخری شبیه یه ابرقهرمان بردیش ... 

 

  • De sire

چقدر دهر به نازک‌دلی‌م خرده گرفت ...

سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۲۹ ب.ظ

الله الله الله که دل هیچ‌کس را نرنجانید ... 

 

(جمله ای از وصیت‌نامه سید علی قاضی ) 

  • ۲۴ مهر ۰۳ ، ۲۲:۲۹
  • De sire

تماشام کن ...

سه شنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۶ ب.ظ

بعد از مدت‌ها دوباره یه آهنگ چاوشی بهم چسبید ... 

 

نگاه کن فقط .... +

 

 

  • ۲۴ مهر ۰۳ ، ۱۹:۵۶
  • De sire

پرسه

دوشنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۱۳ ب.ظ

- زودتر از من بمیر

تنها کمی زودتر

تا تو آنی نباشی که مجبور است

راه خانه را تنها بازگردد...

 

 

+ امروز یه مسیری رو تنهایی رفتم که قبلا عادت داشتم با دوستی برم، حس می‌کردم قدم به قدم این مسیر برام عذابه، یاد این شعر افتادم ... چه خوبه این شعر... 

 

  • De sire

زخم

شنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۳، ۰۶:۳۵ ب.ظ

- توی ماشین مداحی سفارشی دخترک پخش می‌شد، وقتی تموم شد همسر گفتن حالا نوبت مامانه... من هیچوقت توی ماشین برای پخش موسیقی و ... سهم‌خواهی نمی‌کنم ، یه وقتایی که همسر متوجه میشه حالم زیاد روبراه نیست آهنگایی که توی خلوت خودم گوش می‌کنم رو پیدا می‌کنه و توی ماشین میذاره ... صدای «عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم ...» توی گوشم می‌پیچه، حس می‌کنم یه آهنربایی توی گلوم براده های درد رو از قفسه سینه‌‌م جمع می‌کنه توی یه نقطه و از اون نقطه پخشش می‌کنه توی مویرگای چشمام ، چشمام داغ میشن و این داغی میلغزه روی صورتم ، برمی‌گردم سمت پنجره ، باد شدید میزنه و دونه دونه داغی‌ها رو با خودش میبره... 

 

- از رنجایی که تحمل کرده میگه ، از سوگ سنگینی که دلش رو تا ابد داغدار کرده، بهش میگم خدا جباره... یه جا نوشته بود جبار یعنی «بسیار ترمیم کننده ی دل‌های شکسته» ... فکر کن روز حساب، یه زخمی داری که رو دستت بگیری و برای این خدا ناز کنی ... خدایی که زخم ببینه از مرهم دریغ نمیکنه ... 

  • De sire

نوای اسرار آمیز

دوشنبه, ۱۶ مهر ۱۴۰۳، ۰۲:۴۷ ب.ظ

نوای اسرارآمیز ، نمایشنامه‌ای از اریک امانوئل اشمیت... تقریبا پنجاه درصد از کتاب رو با بی‌میلی خوندم، و حتی به خاطر یه سری توصیفات توی متنش، دلم نمی‌خواست ادامه‌ش بدم، بعدش اما جذاب شد برام، قیمه‌های فلسفه رو ریخته بود توی ماست روابط عاشقانه... ولی یه جاهایی فوق العاده عمیق بود، یه جاهایی از داستان ضربه‌هایی داشت که کتاب رو کاملا از یکنواختی خارج می‌کرد... در کل به هرکسی توصیه‌ش نخواهم کرد

+ دلم برای هلن سوخت ... 

 

++ «من از اون آدم‌هام که فقط بلدن گنده گویی کنن، اونم از بدترین‌هاش، از اون‌هایی که مردم حرف‌هاشونو گوش می‌کنن و بهشون احترام می‌ذارن. به نظرم واسه این ادبیات رو مرام خودم کردم تا دیگه به خودم زحمت زندگی کردن ندم، از بس که می‌ترسیدم. روی کاغذ یک قهرمانم، اما در واقعیت گمان نمی‌کنم حتی خرگوشی را از تله‌ش نجات داده باشم. من زندگی رو واسه زیستن نمی‌خواستم، می‌خواستم بنویسمش، خلقش کنم، مهارش کنم، اینجا، وسط این جزیره، تو ناف دنیا. نمی‌خواستم در زمانی که بهم داده شده زندگی کنم، بس که خودخواه بودم. و در زمان مردم هم نمی‌خواستم زندگی کنم. نه من زمان رو خلق می‌کردم. زمان‌های دیگه‌ای رو، و اون‌ها رو با ساعت شنی نوشتارم تنظیم می‌کردم. همه‌ش غرور! دنیا می‌گرده، علف‌ها می‌رویند، بچه‌ها می‌میرند، و من برنده جایزه نوبلم ...»

 

+++

ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش

 

با کسی گوی که در دست عنانی دارد

 

عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود

 

هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد 

#سعدی

 

 

  • De sire

فرداً وحیداً

يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۴۱ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

- امروز برای چند لحظه یک حسرت رو تجربه کردم، چیزی شبیه سوختن جای زخم، دلم می‌خواد روی این لحظه مکث کنم، دلم میخواد بارها آیه "اذ تبرا الذین اتبعوا من الذین اتبعوا..." رو برای خودم بخونم و این حسرت را توی ذهنم بزرگ کنم تا قد بکشه، شاید کمی شبیه حسرت این آیه بشه، شاید کمی یادم بده که ما تنها، تنهای تنها محشور می‌شیم، بی‌اینکه رفیقی، همسری، مادری، ... جوابگوی کارای ما باشه... 

 

+ به دختر همسایه میگه آدم فضایی ... به خاطر چشمای خیلی درشت، صورتی که به سایز چشما نمیخوره و به شدت رنگ‌پریده‌ست، و مغزی که همیشه در حال چیدن توطئه‌ست. امسال رفته پیش‌دبستانی، صداشو می‌شنوم که داره تو راه برگشت به مامانش میگه دلم برات تنگ شده بود، یه جوری از شنیدن این جمله شوکه میشم انگار واقعا یه آدم فضایی بوده و نباید دلش تنگ می‌شده :))

 

++ یه فکرایی که دقیقا و دقیقا پونزده سال قبل زمینم زد، خیمه زده روی زندگیم، این‌بار می‌تونم مغلوبش کنم؟ نمی‌دونم... 

 

+++ پیام میده هدیه‌تون پیش ما محفوظه، پیام میدم که لطفا بدیدش به نفرات بعدی، به دلم یه نگاهی میندازم، به اینکه حتی کنجکاو نیستم بدونم هدیه چیه، خوبه که گذشتم از این مرحله، خداروشکر ، ولی هنوز برام مهمه که رتبه‌م رو توی اون مسابقه بدونم ، با اینکه می‌دونم که احتمالا اول شدم دلم میخواد بپرسم و اون بگه اول و من تو دلم قند آب بشه، چرا مهمه؟ چرا هنوز از این یکی رد نشدم؟ چون هنوز آدم نشدم ... چون هنوز دنیا جدیت خودشو داره ... 

  • De sire

یک روز شعرهای مرا قاب می‌کنی...

شنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۳ ق.ظ

اندوهگین نباش سرزمین من!

در شکافِ زخم‌های تو

بذر گل کاشته‌ام.

تو روزی

سراسر گلستان خواهی شد.

 

علیرضا روشن 

 

 

 

+ یه سری تحقیقات جدید که از طریق بررسی MRI مغزی انجام شده میگه: «کلمات» میتونن درد و آسیبی معادل ضربات فیزیکی به بدن، توی مغز ایجاد کنن ... 

من میگم گاهی درد کلمات بیشتر و موندگارتر از آسیب فیزیکیه .. 

 

  • De sire

مقیمان ناکجا

چهارشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۱۹ ب.ظ

مقیمان ناکجا فیلمی به کارگردانی شهاب حسینی که بر اساس کتاب مهمانسرای‌ دو دنیا ساخته شده.... خیلی دوسش داشتم، کلا این سبکی که اول کتابی رو بخونم و بعد فیلمی که بر اساس اون ساخته شده رو ببینم برام تجربه لذت بخشیه، مخصوصا وقتی همه چی توی فیلم حرفه‌ای و عالی باشه ... 

 

«ارزش یه لحظه اونقدره که می‌تونه یه ابدیت رو توی خودش جا بده ...» 

 

چقدر این جمله توی دیالوگا برام سنگین بود، چندین بار با خودم تکرارش کردم، و به لحظه‌های خاص زندگیم فکر کردم، به لحظه‌هایی‌ که ذوقشون هنوز باهامه، به لحظه هایی که دردشون هنوز زنده‌ست ... به لحظه‌ای که در آسانسور برای هرکدوم از ما باز میشه، به لحظه ای که باید همه این غم و شادیا رو بغل کنیم رو بریم ... 

 

+ این کتاب و این فیلم مثل یه بغض سنگین راه گلومو بستن،  حس می‌کنم به زمان زیادی نیاز دارم با هضمشون ... 

  • De sire

بهتری؟

دوشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۶ ب.ظ

همسایه‌مون کُرد هستن، تقریبا یه سالی میشه اومدن اینجا، اوایل یه بار دیدمش و من مریض بودم ، یه سلام و علیک کوتاه کردیم و رد شد رفت، دفعه بعدی که دیدمش، مدت زیادی گذشته بود ، بعد از سلام و علیک ، گفت بهتری؟ و من که شگفت‌زده بودم که چطور فهمید من مریضم و چه با معرفته که هنوز یادشه، تشکر کردم گفتم بله خوب شدم دیگه خداروشکر، از اون به بعد هم ما با توجه به ویروسایی که پشت سر هم مهمونمون بودن همیشه مریض بودیم ، و هربار من ایشون رو می‌دیدم میپرسید بهتری و من شرح حال بیماری‌مون رو مختصر می‌گفتم و ذوق می‌کردم که انقد حواسشون به ما هست ، تا اینکه تابستون که یه مدتی شیوع ویروسا کمتر بود و ما کمتر مریض شدیم، با تکرار این ماجرا و دیدن مکالماتشون با بقیه همسایه‌ها تازه فهمیدم که ایشون یا به صورت فردی یا به تبعیت از گویش محلی‌شون به جای «خوبی؟» میگن «بهتری؟» و منِ زبون بسته که این همه شرح حال مریضی‌هامون رو داده بودم ... 

خلاصه که ان شاء الله همیشه بهتر باشید ... 

  • De sire