و مکروا و مکرالله ...
شهادت هیچکدوم از سران مقاومت به اندازه شهادت یحیی سنوار داغدارم نکرد ... چه بلایی به سر خودشون آوردن با اون تصاویر ... از دیشب هزار بار اون فیلم ، عکس وسایل به جا مونده، اون تصویر عجیب و پر عظمت رو دیدم، هزار بار عطری که توی وسایلشون باقی مونده بود رو بو کردم ... یه عکسی ازشون توی رسانههای ضد مقاومت پخش شد، که من ندیدم توی رسانههای اینور بیاد، توی این عکس چوب زدن به لباشون تا کنار بره و از تطابق دندونا با عکس اصلیشون ثابت کنن خودشه که به شهادت رسیده ... چقدر روضه اباعبدالله برام تصویری و واضح شد...
بندی که به دستشون بستن تا خونریزی رو کم کنن ، چوبی که لحظه آخر سمت اون پهپاد پرت میکنن ، آخ ... خدایا قلبم از دیروز یه جوری داره میسوزه که اشکام بند نمیان ... خدایا سنوار چطوری زندگی کرد که لحظه آخری شبیه یه ابرقهرمان بردیش ...
- ۰۳/۰۷/۲۷
قصه یحیی
چندسال قبل که تلوزیونهای صهیونیستی مارش پیروزی نواختند و خانه ویران شده یحیی را نشان دادند که تلّی از آوار بود و خبر ترور موفق او را روی پخش ویژه بردند، یحیی یک ساعت بعد به خانه ویران شدهاش برگشت و روی مبل شکستهای نشست و با لبخندی تحقیرآمیز، گوشه لب کج کرد و عکس یادگاری گرفت. من آن روز شیفته شجاعت یحیی شدم. او لاتی را تا درجه آخرش پر کرده بود. بعدها که یک عکس هالیوودی مردانه هم از او منتشر شد که دست روی کلت کمریاش برده بود و داشت بیرونش میکشید، انگار ابرمرد خیالی ایام نوجوانی را در واقعیت دیده بودم. چقدر اسطورهای بود. نمیشد حتی توی چشمهاش نگاه کنی
یحیی شاید کسی بود که بیشترین خبرهای جعلی درباره ترور او منتشر شد. اسرائیلیها در لهله یافتن اثری از او، بارها شایعه ترورش را مطرح میکردند تا بلکه از رصد واکنشها، چیزی دستگیرشان شود. او رسما نامرئی بود. فلسطینیها میگویند یحیی حتی سایه نداشت. میگویند از دیوارها میگذشت. تو بگو روح بود. پشت ابرمردان همیشه افسانه میسرایند. ابرقهرمان پسرهای فلسطینی. شیرمرد پچپچههای دخترکان غزه. امّید مردان و زنان جنگزده. دلشان گرم بود به تونلهای زیر پایشان که یحیی از آنجا میگذرد.
حالا میگویند روح فلسطینی، ابرمرد نامرئی غزه، نه در پستوی تونلها، که روی زمین شهید شده. نزدیک تانکهای اسرائیلی. لباس رزم بر تن. خشاب بسته بر فانوسقه. چفیه بر شانه. سلاح بر کف.
حالا جوانهای فلسطینی پشتبهپشت سیگار میسوزانند و به یکجا خیره میشوند و میگویند یحیی با مرگش پله آخر لاتی را هم برداشت. باز تحقیرشان کرد. که من روی زمین بودم. بین نیروهای تحتامرم. و نیمخیز، سلاح بر دوش توی پسکوچهها میدویدم. شما کجایید؟
یحیی تحقیرکننده بزرگشد. تحقیرکننده زندگیکرد و تحقیرکننده رفت. ما قصه یحیی را سالها برای بچههایمان تعریف خواهیم کرد.
از مهدی مولایی