دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

نشسته ام وسط زندگی
صبور
امیدوار
ادامه دهنده ...

طبقه بندی موضوعی

امیری حسین و نعم الامیر

يكشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۰۴ ق.ظ

اباعبدالله یک وقت می‌بیند در این صحنه جزء افرادی که آمده‌اند و از او اجازه می‌خواهند، یک بچه ده دوازده ساله است که شمشیر به کمرش بسته است؛ آمد خدمت آقا عرض کرد: اجازه دهید من به میدان جنگ بروم (وَ خَرَج شابٌّ قُتِلَ ابوهُ فِی الْمَعْرَکة. این طفل کسی است که قبلًا پدرش شهید شده است.) فرمود: تو کودکی، نرو. عرض کرد: اجازه دهید، من می‌خواهم بروم. فرمود: من می‌‏ترسم مادرت راضی نباشد. گفت: «یا اباعبدالله! انَّ امّی امَرَتْنی» مادرم به من فرمان داده و گفته است باید بروی، اگر خودت را فدای حسین نکنی از تو راضی نیستم. این طفل آنچنان باادب است، آنچنان باتربیت است که افتخاری درست کرد که احدی درست نکرده بود. هر کسی که به میدان می‌رفت، خودش را معرفی می‌کرد. در عرب رسم خوبی بود که افراد، خود را معرفی می‌کردند و به همین جهت که این طفل خود را معرفی نکرد، در تاریخ مجهول مانده که پسر کدام‌یک از اصحاب بوده است. مقاتل، او را نشناخته‌اند، فقط نوشته‌اند: «وَ خَرَجَ شابٌّ قُتِلَ ابوهُ فِی الْمَعْرَکةِ». چرا؟ آیا رجز نخواند؟ رجز خواند اما ابتکاری به خرج داد و رجز راطور دیگری خواند؛ ابتکاری که هیچ کس به خرج نداده بود. این طفل وقتی به میدان رفت، شروع کرد به رجزخواندن. گفت: «امیری حُسَینٌ وَ نِعْمَ الْامیرُ» ایهاالناس! من آن کسی هستم که آقایش حسین است و برای معرفی من همین کافی است.

امیری حسین و نِعَم الامیر

سرورُ فؤادِ البشیرِ النّذیر 

 

 

#آزادی_معنوی

  • ۸ نظر
  • ۱۲ اسفند ۰۳ ، ۰۶:۰۴
  • De sire

لکنت می‌اندازد نگاهت در زبانم *

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۳، ۰۷:۳۷ ب.ظ

جابجا کردن حروف در  کلمات و عبارات، یه نوعی از اشتباهات کلامیه، که فقط در خودم دیدم :/ همینقدر خاصم من :/ مثلا بقض قبر به جای قبض برق، ساییت چرد شد به جای ... اگه گفتید؟! و امروز در حماسه ای دیگر خیلی جدی داشتم میگفتم خُرب شَمر، و همسرم که پرسید چی و من دوباره همینو تکرار کردم تازه فهمیدم که دوباره حماسه آفریدم:)) اینم که حتما متوجه شدید چیه؟:))

 

اگه شمام حماسه آفرین هستید اعتراف کنید :)

 

 

*لکنت می‌اندازد نگاهت در زبانم 

دردت به جا... دردت به جا... دردت به جانم!

#صدیف_کارگر

 

  • De sire

زندگی...

يكشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۳، ۰۲:۰۵ ق.ظ

آخر این هفته دو تا امتحان مهم دارم، که یه جورایی نتیجه ی سه چهار سال وقت گذاشتن برای یه موضوعیه، و دقیقا از دیشب دخترک به طرز عجیبی از خواب می‌پره و جیغ میزنه، فشار روحیش به کنار، خواب من هم کلا مختل شده و توان ذهنیم تحلیل رفته... توی آرشیو پیامایی که به دکترش دادم رو چک میکنم، پارسال دقیقا همین روزا ، همین مشکل رو داشته. چرا؟؟ سر در نمیارم...  

  • ۲۸ بهمن ۰۳ ، ۰۲:۰۵
  • De sire

ای روزه ام از خوردن غم های تو باطل ...*

شنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۳، ۰۷:۱۴ ق.ظ

ساعت از‌ هفت گذشته، از ۴ و نیم بیدارم ، دخترک خواب بد دیده بود... 

قبلا وقتی خواب بد میدید به هر روشی شده تلاش می‌کردم بخوابونمش ، جنگ اعصاب می‌شد، یه بار به خودم گفتم می‌فهمی که الان دلش نمیخواد بخوابه؟! نصفه شبی بهش گفتم بریم نقاشی بکشیم؟ از اون به بعد وقتی خواب خیلی بدی می بینه که دیگه دلش نمیخواد بخوابه، میگه بریم نقاشی بکشیم؟ و معمولا نقاشی چیزی که خوابشو دیده رو میکشه... بدون اینکه اصرار کنم برای برگشتن به رختخواب، هرچقدر بخواد بیدار می مونه... الان خوابیده و من احساس میکنم توی یه برهوت بی پایان، وسط دنیا نشستم ... 

 

+ همسر میگه از وقتی مامانم رفته، صبحا که چشمامو باز میکنم، اول از خودم می‌پرسم مامان هنوز هست؟ و وقتی یادم میاد که دیگه نیست، غم بزرگ نبودنش میریزه توی دلم، ... یا ایهاالعزیز... ببخشید که من برای شما اینطوری نیستم، من اگه عاشق شما بودم، صبحا که چشمامو باز می‌کردم ، غم نبودن شما باید می‌ریخت توی دلم، شما که هزاران بار نزدیک ترید از مادر به ما ... کاش لایق این غم بودم ... 

 

 

*یک عمر، شکسته است دلم مثل نمازم

 

ای روزه ام از خوردن غم های تو باطل!

 

#عبدالحمید_ضیایی

 

  • De sire

دل مرده ام ، قبول ...

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۲۳ ب.ظ

من خودم را در سر دوراهی بهشت و جهنم می‌بینم، خودم را میان بهشت و جهنم مخیر می‌بینم، نمی‌دانم چه کنم، این راه را بگیرم یا آن راه را؟ اما عاقبت، راه بهشت را گرفت. آرام آرام اسب خودش را کنار زد به طوری که کسی نفهمید که چه مقصود و هدفی دارد. همینکه رسید به نقطه‌ای که دیگر نمی‌توانستند جلویش را بگیرند، یک‌مرتبه به اسب خودش شلّاق زد، آمد به طرف خیمه حسین بن علی. نوشته‌اند سپر خودش را وارونه کرد به علامت اینکه من برای جنگ نیآمده‌ام، برای امان آمده‌ام.... 

خودش را می‌رساند به آقا اباعبدالله، سلام عرض می‌کند. اولین جمله‌اش این است:

«هَلْ تَری‏ لی مِنْ تَوْبَةٍ؟» آیا توبه این سگ عاصی قبول است؟ فرمود: بله، البته‏ قبول است. کرم حسینی را ببینید! نفرمود آقا این چه توبه‌ای است؟! حالا که ما را به این بدبختی نشانده‌ای، آمده‌ای توبه می‌کنی؟ ولی حسین این‏جور فکر نمی‌کند...

 

+ برشی از کتاب آزادی معنوی / داستان حر بن یزید ریاحی

 

- بماند به یادگار از حال و هوای نیمه شعبان ۱۴۴۶ 

 

*دل مرده ام، قبول، تو اما مسیح باش

   یک جمعه هم زیارت اهل قبور کن...

 

 

** فقد حَسُنَ ظنّی بک .... همین :(

 

عیدتون مبارکککک

 

  • De sire

حرام است

پنجشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۶:۰۴ ق.ظ

شهید بزرگوار، مطهری، در کتاب بی نظیر آزادی معنوی، فرمایش بسیار ارزنده ای دارن (سعی کردم خیلی تعریف کنم ازشون که شوخی آتی رو به دل نگیرن) با این مضمون که «عزیز من وقتی روزه میگیری انقدر سحری و افطاری نخور و انقدر نخواب که هیچ گرسنگی ای اون وسط احساس نکنی، روزه برای سختی کشیدنه»، حالا سر سفره‌ی سحری احساس می‌کردم که شهید مطهری نشستن اینجا هرچی میخوام بخورم میگن «عه بسه دیگه احساس میکنم داری سختی نمیکشی»، «سالاد؟! نه دیگه اون حرامه»، «انقدددد آب نخور دختر دیگه تشنه ت نمیشه» ...  

 

 

پ.ن : امیدوارم تونسته باشم مطهری درونتون رو بیدار کنم و ماه رمضون حسابی حرام باشید ... 

 

التماس دعا

  • De sire

وه که چه مشتاق و پریشان بودم ....*

چهارشنبه, ۲۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۵:۳۸ ب.ظ

مثل مادری که دلتنگ به آغوش کشیدن فرزندش باشد، دلتنگ نوشتنم، در شلوغی ناگزیر این روزها، مدام در ذهنم می‌نویسم، و مشتاقانه انتظار میکشم تا فرصتی و خلوتی برای نوشتن بیابم، اما دریغ که وقت تنهایی جسمم آنقدر خسته است که هرچه در ذهنم رشته بودم پنبه شده و اثری از آن ذوق باقی نمانده ... و تداوم این چرخه چقدر بی‌رمق و مستهلکم می‌کند ... 

 

 

* منتظر کسی بودیم که نه آمادگی داشتیم برای آمدنش، نه ذوقی ... و من مدام زیر لب می‌گفتم «خرّم آن روز که بازآیی و سعدی گوید، آمدی؟ وه که ...» همسر پرسید که چه وقت این شعر است، گفتم با تصور چنین لحظه ای در ذهنم، خستگی و خشمم را التیام می‌دهم ... چه خوب که آدم‌ها می‌توانند خیال ببافند... آنقدر که در اوج خشم، از خیالی اشک شوق بریزند... 

  • De sire

بیشعوری

دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۳۶ ب.ظ

از راهپیمایی که برمی‌گشتیم یه سر رفتیم خونه پدر همسر، یکی از نزدیکان اونجا بودن، پرسیدن که مردم زیاد اومده بودن؟ گفتم بله، گفت این مردم چقدر بیشعورن، من یه لحظه شوکه شدم، گفتم یعنی ما هم بیشعوریم؟ بنده خدا خودش یه لحظه معزش جواب نداد که چی به چی شد (من اون لحظه نمیدونستم بخندم یا ناراحت بشم)، بعد چند ثانیه گفت نه خب شما که باید می‌رفتید، گفتم چرا باید می‌رفتم؟ بازم در سکوت نگام کرد ... دیگه خانومش شروع کرد به صحبت کردن و بد و بیراه گفتن به مسئولین، و نجاتش داد از ادامه ی مکالمه ... 

  • De sire

زندگی ...

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ۰۲:۰۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

- از فیلما و انیمیشن هایی که دوستان در پست معاشرت معرفی کردن، که البته توی پیام خصوصی بود و شما ندیدید، انیمیشن Alike رو دیدم، کوتاه و لطیف و حال خوب کن بود، سینمایی سربه‌مهر رو دیدم که برای ما وبلاگ‌نویسا دلنشین و جذابه به نظرم، هرچند شاید فضاش کمی برای این نسل قابل درک نباشه ولی در کل آروم و بدون تنش بود، همون چیزی که من این روزا بهش احتیاج دارم، و امروز که هنوز سستی ناشی از قرصای حساسیت توی بدنم هست رفتم سراغ یکی دیگه از معرفی ها، «به همین سادگی»، پنج دقیقه از اولش دیدم و توجهم به صدای دخترک و دختر همسایه جلب شد، رفتم ببینم که خبره، دختر همسایه حدودا ۶ ساله ست، همیشه دخترک رو به مدلای مختلف گول میزنه تا بیشتر بتونه با اسباب بازی هاش بازی کنه، الان دیدم که نقش دختر کوچولو رو توی بازی بهش داده که باید بخوابه فقط:)) هروقت حرف میزنه بهش میگه نه دیگه تو خوابی مثلا :/ مامانش رفته دکتر و دخترشو اینجا پیش ما گذاشته، امیدوارم زود برگرده و دخترک بتونه از خواب بیدار بشه:))

 

راستی همون پنج دقیقه اول از به همین سادگی رو دوست داشتم، فضاش دلنشین بود ...

  • De sire

چند روایت معتبر - نه

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۳، ۰۱:۴۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ بهمن ۰۳ ، ۰۱:۴۲
  • De sire