دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

قضاوت می‌کند تاریخ بین خان ده با من
که از من شعر می‌ماند، و از او باغ گردویش...

طبقه بندی موضوعی

۵۸ مطلب با موضوع «شخصی» ثبت شده است

ان مع العسر یسرا ...

دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۴۰۳، ۰۷:۴۲ ب.ظ

دلخوشم به وعده‌ی تو مهربان‌ترین ... 

  • De sire

ما را همه شب نمی‌برد خواب ...

يكشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۳، ۱۱:۰۰ ب.ظ

به قول یه بنده خدایی، اگه فکر می‌کنی هیچ کس دوسِت نداره، بخواب. حداقل یه دوست نداشتنی با خواب کافی باشی 

اینو میشه به همه عرصه های زندگی تعمیم داد :/

  • De sire

معاشرت

شنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۴۹ ب.ظ

یه بیت شعر، یه حدیث، یه آیه قرآن ، لینک عکس، لینک موسیقی ... هرچه می‌خواهد دل تنگتون بگید 

 

 

  • De sire

از صلح بگو حوصله‌ی جنگ ندارم...

دوشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ ب.ظ

امشب برای اولین بار موقع شستن ظرفا به خودم اومدم دیدم دارم زیر لب شعر می‌خونم... شبیه مامان ... مامان وقتی خیلی غمگین بود موقع کار کردن زیر لب شعر می‌خوند... 

  • ۰۷ آبان ۰۳ ، ۲۳:۳۵
  • De sire

و مکروا و مکرالله ...

جمعه, ۲۷ مهر ۱۴۰۳، ۰۳:۴۳ ب.ظ

شهادت هیچ‌کدوم از سران مقاومت به اندازه شهادت یحیی سنوار داغدارم نکرد ... چه بلایی به سر خودشون آوردن با اون تصاویر ... از دیشب هزار بار اون فیلم ، عکس وسایل به جا مونده، اون تصویر عجیب و پر عظمت رو دیدم، هزار بار عطری که توی وسایلشون باقی مونده بود رو بو کردم ... یه عکسی ازشون توی رسانه‌های ضد مقاومت پخش شد، که من ندیدم توی رسانه‌های اینور بیاد، توی این عکس چوب زدن به لباشون تا کنار بره و از تطابق دندونا با عکس اصلی‌شون ثابت کنن خودشه که به شهادت رسیده ... چقدر روضه اباعبدالله برام تصویری و واضح شد...

بندی که به دستشون بستن تا خونریزی رو کم کنن ، چوبی که لحظه آخر سمت اون پهپاد پرت میکنن ، آخ ... خدایا قلبم از دیروز یه جوری داره میسوزه که اشکام بند نمیان ... خدایا سنوار چطوری زندگی کرد که لحظه آخری شبیه یه ابرقهرمان بردیش ... 

 

  • De sire

زخم

شنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۳، ۰۶:۳۵ ب.ظ

- توی ماشین مداحی سفارشی دخترک پخش می‌شد، وقتی تموم شد همسر گفتن حالا نوبت مامانه... من هیچوقت توی ماشین برای پخش موسیقی و ... سهم‌خواهی نمی‌کنم ، یه وقتایی که همسر متوجه میشه حالم زیاد روبراه نیست آهنگایی که توی خلوت خودم گوش می‌کنم رو پیدا می‌کنه و توی ماشین میذاره ... صدای «عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم ...» توی گوشم می‌پیچه، حس می‌کنم یه آهنربایی توی گلوم براده های درد رو از قفسه سینه‌‌م جمع می‌کنه توی یه نقطه و از اون نقطه پخشش می‌کنه توی مویرگای چشمام ، چشمام داغ میشن و این داغی میلغزه روی صورتم ، برمی‌گردم سمت پنجره ، باد شدید میزنه و دونه دونه داغی‌ها رو با خودش میبره... 

 

- از رنجایی که تحمل کرده میگه ، از سوگ سنگینی که دلش رو تا ابد داغدار کرده، بهش میگم خدا جباره... یه جا نوشته بود جبار یعنی «بسیار ترمیم کننده ی دل‌های شکسته» ... فکر کن روز حساب، یه زخمی داری که رو دستت بگیری و برای این خدا ناز کنی ... خدایی که زخم ببینه از مرهم دریغ نمیکنه ... 

  • De sire

فرداً وحیداً

يكشنبه, ۱۵ مهر ۱۴۰۳، ۱۱:۴۱ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

 

- امروز برای چند لحظه یک حسرت رو تجربه کردم، چیزی شبیه سوختن جای زخم، دلم می‌خواد روی این لحظه مکث کنم، دلم میخواد بارها آیه "اذ تبرا الذین اتبعوا من الذین اتبعوا..." رو برای خودم بخونم و این حسرت را توی ذهنم بزرگ کنم تا قد بکشه، شاید کمی شبیه حسرت این آیه بشه، شاید کمی یادم بده که ما تنها، تنهای تنها محشور می‌شیم، بی‌اینکه رفیقی، همسری، مادری، ... جوابگوی کارای ما باشه... 

 

+ به دختر همسایه میگه آدم فضایی ... به خاطر چشمای خیلی درشت، صورتی که به سایز چشما نمیخوره و به شدت رنگ‌پریده‌ست، و مغزی که همیشه در حال چیدن توطئه‌ست. امسال رفته پیش‌دبستانی، صداشو می‌شنوم که داره تو راه برگشت به مامانش میگه دلم برات تنگ شده بود، یه جوری از شنیدن این جمله شوکه میشم انگار واقعا یه آدم فضایی بوده و نباید دلش تنگ می‌شده :))

 

++ یه فکرایی که دقیقا و دقیقا پونزده سال قبل زمینم زد، خیمه زده روی زندگیم، این‌بار می‌تونم مغلوبش کنم؟ نمی‌دونم... 

 

+++ پیام میده هدیه‌تون پیش ما محفوظه، پیام میدم که لطفا بدیدش به نفرات بعدی، به دلم یه نگاهی میندازم، به اینکه حتی کنجکاو نیستم بدونم هدیه چیه، خوبه که گذشتم از این مرحله، خداروشکر ، ولی هنوز برام مهمه که رتبه‌م رو توی اون مسابقه بدونم ، با اینکه می‌دونم که احتمالا اول شدم دلم میخواد بپرسم و اون بگه اول و من تو دلم قند آب بشه، چرا مهمه؟ چرا هنوز از این یکی رد نشدم؟ چون هنوز آدم نشدم ... چون هنوز دنیا جدیت خودشو داره ... 

  • De sire

یک روز شعرهای مرا قاب می‌کنی...

شنبه, ۱۴ مهر ۱۴۰۳، ۱۰:۱۳ ق.ظ

اندوهگین نباش سرزمین من!

در شکافِ زخم‌های تو

بذر گل کاشته‌ام.

تو روزی

سراسر گلستان خواهی شد.

 

علیرضا روشن 

 

 

 

+ یه سری تحقیقات جدید که از طریق بررسی MRI مغزی انجام شده میگه: «کلمات» میتونن درد و آسیبی معادل ضربات فیزیکی به بدن، توی مغز ایجاد کنن ... 

من میگم گاهی درد کلمات بیشتر و موندگارتر از آسیب فیزیکیه .. 

 

  • De sire

بهتری؟

دوشنبه, ۹ مهر ۱۴۰۳، ۰۷:۵۶ ب.ظ

همسایه‌مون کُرد هستن، تقریبا یه سالی میشه اومدن اینجا، اوایل یه بار دیدمش و من مریض بودم ، یه سلام و علیک کوتاه کردیم و رد شد رفت، دفعه بعدی که دیدمش، مدت زیادی گذشته بود ، بعد از سلام و علیک ، گفت بهتری؟ و من که شگفت‌زده بودم که چطور فهمید من مریضم و چه با معرفته که هنوز یادشه، تشکر کردم گفتم بله خوب شدم دیگه خداروشکر، از اون به بعد هم ما با توجه به ویروسایی که پشت سر هم مهمونمون بودن همیشه مریض بودیم ، و هربار من ایشون رو می‌دیدم میپرسید بهتری و من شرح حال بیماری‌مون رو مختصر می‌گفتم و ذوق می‌کردم که انقد حواسشون به ما هست ، تا اینکه تابستون که یه مدتی شیوع ویروسا کمتر بود و ما کمتر مریض شدیم، با تکرار این ماجرا و دیدن مکالماتشون با بقیه همسایه‌ها تازه فهمیدم که ایشون یا به صورت فردی یا به تبعیت از گویش محلی‌شون به جای «خوبی؟» میگن «بهتری؟» و منِ زبون بسته که این همه شرح حال مریضی‌هامون رو داده بودم ... 

خلاصه که ان شاء الله همیشه بهتر باشید ... 

  • De sire

گل داوودی من! قصه‌ی پاییز جانکاه است ...

يكشنبه, ۸ مهر ۱۴۰۳، ۰۶:۲۲ ب.ظ

می‌دانم هیچ چیز مثل اندوه، 

روح را تصفیه نمی کند و 

الماس عاطفه را صیقل نمی دهد؛ 

اما میدان دادن به آن را نیز هرگز نمی‌پذیرم؛ 

چرا که غم حریص است و بیشتر خواه و مرز ناپذیر... 

هر قدر که به غم میدان بدهی،

 میدان می‌طلبد،

 و باز هم بیشتر، و بیشتر...

 

#نادر_ابراهیمی

 

 

+ ازش پرسیدم چیکار می‌کنی، گفت «غمگینی می‌کنم»، باتوجه به شناختی که ازش داشتم می‌دونستم منظورش چیه، بلده چطوری با غماش زندگی کنه و آشفته نشه، نه ازشون فرار می‌کنه نه توی غماش ذوب میشه، این جمله برام خیلی باارزش بود، غمگینی کردن انگار یه مهارت بزرگه که تا بلدش نباشیم نمی‌تونیم درست زندگی کنیم، من وقتی غمگینم، کنارش ترس و آشفتگی رو هم تجربه می‌کنم...  شما بلدید غمگینی کنید؟! 

  • De sire