یا جابرالعظم الکسیر ...
میشه صدام کنی بهم بگی «قد نری تقلب وجهک فی السماء» ...؟
من که پیغمبرت نیستم ولی به قول سعدی
گر نیست جمال و رنگ و بویم
آخر نه گیاهِ باغِ اویم؟....
- ۰ نظر
- ۲۸ آذر ۰۳ ، ۱۴:۰۲
میشه صدام کنی بهم بگی «قد نری تقلب وجهک فی السماء» ...؟
من که پیغمبرت نیستم ولی به قول سعدی
گر نیست جمال و رنگ و بویم
آخر نه گیاهِ باغِ اویم؟....
این چند سال بعد از کرونا، هربار که درگیر ویروس میشم، به وضوح سنگین تر و پیچیده تر و عجیب تر از سال قبله، تا حالا هیچوقت پیش نیومده بود یه شب تا صبح کامل سرفه کنم و نتونم بخوابم، مگه قرار نبود کرونا هر سال ضعیف تر بشه تا تبدیل به یه سرماخوردگی ساده؟!
حالا این وسط درد و کلافگی ناشی از سرفه های زیاد من، شده روضهی مجسم برای همسر که یاد روزای آخر مادرش میندازدش
#تلاش_برای_ذوب_یخ_نویسیدن
به قول دخترک «نویسیدنم» یخ زده
همین.
ترجمه برای دوستانی که متوجه نشدن: نویسیدن = نوشتن
آدم است دیگر ...
هرچقدر هم که پای دلش را غل و زنجیر کند، هرچقدر که تصمیم های عقلانی اش را قفسِ دلش کند، بعضی وقت ها دیگر کاری از دستش ساخته نیست ... بعضی وقت ها می شود که آدم دلش میخواهد بی دلیل گریه کند... لج کند... اصلا یک گوشه کز کند و زانوی غم بغل بگیرد و به زمین و زمان بد و بیراه بگوید... آدم است دیگر... بعضی وقت ها کم می آورد!
بعضی وقت ها بند تسبیح غصه هایش پاره می شود و دانه دانه از چشم هایش سرازیر می شود...
بعضی وقت ها با تمام ژست های "آدم بزرگ" بودن و قوی بودنش، دلش میخواهد بچه شود...
بعضی وقت ها دلش می خواهد برای یک بار هم که شده دست کسی را بگیرد و سر صندوقچه ی دلش ببرد و همه غصه های تا شده و روی هم چیده شده ی دلش را یکی یکی باز کند...او بپرسد : این غصه رو چند خریدی ؟ و بشنود: " به قیمت یک زخم روی دلم..."
آدم است دیگر.... بعضی وقت ها زخم هایش سر باز میکنند و توی قلمش نشت می کنند...
+
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دلست پای در بند چه سود...
من بسیار انسان «خوابوند تو گوشم؟ خب هم حتما گوش من جای درستی نبوده» ای هستم
فکر زنجیری کنید ای عاقلان
بوی گیسویی مرا دیوانه کرد ...
آخر مرا در آینه از یاد می بری
اما تو را هر آینه چون خویش از بَرَم
اینک میانِ حلقه ی آتش نشسته ام
مغلوبِ جنگِ تن به تنی نابرابرم
آتش هر آن محاصره را تنگ می کند
تنها در این میان منم و تیرِ آخرم...
+ سوگی که اخیرا تجربه کردیم و مادر همسرم رو از دست دادیم، یه درسی برام داشت، اینکه حواسم بیشتر به این باشه که در حدی با اطرافیانم در ارتباط باشم که اگر یه روزی به هر دلیلی نبودن، حسرت روزایی که بودن رو نخورم، رفیق عزیزم که با اسم حاج خانوم مینوشتن خداحافظی کردن، و من چقدر حسرت خوردم که کاش اون وقتایی که پستهاش رو میخوندم و خیلی وقتا چیزای زیادی ازش یاد میگرفتم بیشتر این سکوت درونگرایانهم رو شکسته بودم و بهش گفته بودم چقدر خوب مینویسه ... خداحافظیهای دیگه از رگ گردن به ما نزدیکترن ...
++ هرچی دلتون میخواد بگید زیر این پست ، از احوالاتتون، از آب و هوا، از سیاست، از دیانت، از آخرین کتابی که خوندید، از آخرین فیلمی که دیدید، از بازیگر محبوبتون، از رنگ مورد علاقهتون ... :))
شب که به نیمه میرسد، سکوت که خانه را پر میکند، همه دلمشغولیهایم را گوشهای جمع میکنم، پشت به آنها و رو به خیالم مینشینم، در صندوق جادویی واژهها را آرام باز میکنم و واژه ها پرواز میکنند تا قلههای خیالم، برایم تصویرهایی میکشند از باران، از ترانه ، از عشق، از جنگل، از تو ... از کودکی همین کلمه ها همه دارو ندار من بودند، همه آنچه که برای دفاع از خودم در مقابل هجوم اتفاقات ریز و درشت زندگی داشتم... خوشبخت بودم اگر من بودم و سکوت بود و واژه ها ...
+
با هم خندیدیم
و تنها گریستم ...
سلام الههی گیسو به باد دادهی من
چراغ روشن چشمت امامزادهی من
تو شرح حال خودت را بگو! مرا ول کن
غم است و شعر و شب، اعضای خانوادهی من...
+ بعضی شبا عجیب دلگیرن، عجیب ... انگار که خدا یه رازی رو توی شب پنهان کرده که نمیشه ازش سر درآورد ...
++ گفته بودی که تمامم به وفا
برو ای شوخ که بس مختصری...