پای در بند چه سود ...
آدم است دیگر ...
هرچقدر هم که پای دلش را غل و زنجیر کند، هرچقدر که تصمیم های عقلانی اش را قفسِ دلش کند، بعضی وقت ها دیگر کاری از دستش ساخته نیست ... بعضی وقت ها می شود که آدم دلش میخواهد بی دلیل گریه کند... لج کند... اصلا یک گوشه کز کند و زانوی غم بغل بگیرد و به زمین و زمان بد و بیراه بگوید... آدم است دیگر... بعضی وقت ها کم می آورد!
بعضی وقت ها بند تسبیح غصه هایش پاره می شود و دانه دانه از چشم هایش سرازیر می شود...
بعضی وقت ها با تمام ژست های "آدم بزرگ" بودن و قوی بودنش، دلش میخواهد بچه شود...
بعضی وقت ها دلش می خواهد برای یک بار هم که شده دست کسی را بگیرد و سر صندوقچه ی دلش ببرد و همه غصه های تا شده و روی هم چیده شده ی دلش را یکی یکی باز کند...او بپرسد : این غصه رو چند خریدی ؟ و بشنود: " به قیمت یک زخم روی دلم..."
آدم است دیگر.... بعضی وقت ها زخم هایش سر باز میکنند و توی قلمش نشت می کنند...
+
در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دلست پای در بند چه سود...
و هیچی توی این موقعیتها بدتر از این نیست که یکی سرزنش کنه آدم رو. آدم دلش میخواد کسی کاری به کارش نداشته باشه، اجازه بده خوب خالی شه تا خودش یواشیواش بهتر شه.