دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست ...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست ...


حقا و به حرمت دوستی که نمیدانم که این که می نویسم راه سعادت است که میروم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمیدانم که این که نبشتم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادانی شدمی تا از خود خلاصی یافتمی. چون در حرکت و سکون چیزی نویسم رنجور شوم از آن بغایت. و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم. چون احوال عاشقان نویسم نشاید، چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید، و هر چه نویسم هم نشاید، اگر هیچ ننویسم هم نشاید، اگر گویم نشاید، و اگر خاموش گردم هم نشاید، و اگر این واگویم نشاید، و اگر وانگویم هم نشاید، و اگر خاموش شوم هم نشاید!»

🌱 عین القضات
🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃

بند نیاید اشک من ، تسلیتم چه می‌دهی
کودکِ بی‌بضاعتِ شهر فرنگ‌دیده‌ام ...

🌱محمد سهرابی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🍃🍃🍃

و دیگر هیچ‌کس او نخواهد شد، حتی خودش...

طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

سه سالگی

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۰۵ ب.ظ

سکانس اول :

- با یه مشاور صحبت می‌کنم، در مورد یه برنامه‌ریزی شخصی، درباره شرایط خانواده و ... می‌پرسه، میگم یه دختر سه ساله دارم، میگه میدونی که سه‌سالگی بحرانی‌ترین سن زندگی یه آدمه... میگم می‌دونم... 

 

سکانس دوم: 

- ابزارای مواجهه با سه‌سالگی رو نداریم، بلد نیستیم که آتیش بحران‌های رفتاری دخترک رو شعله‌ورتر نکنیم، زمانی که فقط توی خونه بود و هم‌بازی هم‌سن و سال خودش نداشت، بهتر می‌شد توی چارچوب آداب اجتماعی نگهش داشت، داد نزدن، نزدن بقیه ... الان از هرکدوم از بچه‌ها یه چیزی یاد گرفته، بچه‌های بدی نیستن اما بالاخره بچه‌ان ، بچه که نمی‌تونه همیشه توی چارچوب رفتار کنه ...

 

سکانس سوم: (یک ساعت پیش) 

- به همسر میگم بچه توی این سن خیلی آسیب‌پذیره، هم دوستاش تنهاش میذارن به خاطر بدخلقی‌هاش، هم ما سرزنشش می‌کنیم، تایید می‌کنه، وقتی دخترک برمی‌گرده باهاش مهربون‌تره 

 

سکانس چهارم: (الان)

- صدای کوبیده شدن چکش روی دستگیره در رو می‌شنوم، به وضوح تفاوت ضرباتی که ضرب خشم توش مخلوط شده رو با ضربه معمولی متوجه میشم، همسر داشت با تلفن حرف می‌زد، نگران حال مادرش بود که دوباره بستری شده، دخترک شروع کرد به جیغ زدن برای یه موضوعی، همسر در اتاق رو‌ محکم بست، و حالا اون تو گیر افتاده و در دیگه باز نمیشه...

 

(توضیح موقعیت: منتظریم آقای قفل‌ساز از راه برسه و در رو باز کنه، من چرا توی این شرایط دارم پست میذارم؟ چون کار دیگه ای از دستم برنمیاد) 

 

نتیجه‌گیری داستان: عدم کنترل خشم در مقابل بچه‌ها، آسیبش به شدت کمونه می‌کنه سمت خودمون :/ 

پایان 

 

پ.ن: الان که پست رو منتشر می‌کنم همسر آزاد شده :))

 

  • ۱ نظر
  • ۲۶ شهریور ۰۳ ، ۲۱:۰۵
  • De sire

شب‌نامه ۱

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۴۰۳، ۱۲:۰۹ ق.ظ

- السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقُومُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْعُدُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَقْرَأُ وَ تُبَیِّنُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُصَلِّی وَ تَقْنُتُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَرْکَعُ وَ تَسْجُدُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تُهَلِّلُ وَ تُکَبِّرُ السَّلامُ عَلَیْکَ حِینَ تَحْمَدُ وَ تَسْتَغْفِرُ... 

 

- رفیق روزهای خوب، رفیق خوب روزها، همیشه ماندگار من ، همیشه در هنوزها ... 

 

- همین ...! 

  • ۲۶ شهریور ۰۳ ، ۰۰:۰۹
  • De sire

خش‌خش صدای پای خزان است ...

يكشنبه, ۲۵ شهریور ۱۴۰۳، ۰۷:۵۸ ب.ظ

دیدم چیزی به پاییز نمونده و هنوز عرصه از گویندگان «پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند» خالیه، تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم 🍂

 

  • ۲۵ شهریور ۰۳ ، ۱۹:۵۸
  • De sire

اینجا چراغی روشنه...

شنبه, ۲۴ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۵۹ ب.ظ

صدای بارون رو که شنیدم، با ذوق چادرم رو سر کردم و دویدم توی بالکن، چه بارون قشنگی، چه عطر بی نظیری ... ، نگاهم به آسمون بود ، انگار آسمون جای تمام این روزای بغض‌آلود من داشت می‌بارید ... یهو به خودم اومدم دیدم صورتم خیس اشکه و دارم امن یجیب می‌خونم و دونه‌دونه اسما رو میگم و دعا می‌کنم ، و اونجایی شوکه شدم که بعد از اینکه اولین اسم رو -که دوست صمیمی‌م بود- رد کردم بقیه اسما همسایه‌های وبلاگی بودن، همه قصه‌ها و غصه‌ها و دغدغه‌ها؛ بیماری‌، ازدواج، جدایی، خونه خریدن، مدرسه رفتن بچه‌ها، مامان شدن، بابا شدن، سرکار رفتن، کنکور ...  همه و همه مثل فیلم از جلوی چشمم رد می‌شدن و چشمم به آسمون بود برای اینکه همه چی برای شما به بهترین شکل پیش بره... مخصوصا خانم الف عزیز که‌ نگران حال پدرشونن و خانوم مهاجر عزیز که خانواده شون با رنج بیماری مادر خانواده درگیرن...

اون لحظه بود که فهمیدم چقدر نزدیکم به شما، به غماتون، به شادی‌هاتون...  و دلم تنگ شد برای اینجا ، برای خونه ای که شش سال توش زندگی کردم و حتی حذف کامل آرشیوش هم نتونسته دغدغه‌هاش رو از ذهن و دل من پاک کنه... 

 

پ.ن: جز شرمندگی در مقابل این همه مهری که این چند روز به من کمترین بخشیدید، چیزی ندارم ، واقعا لایق نبودم که خیلی از این حرف‌ها و لطف‌ها رو بشنوم... و اصلا فکر نمی‌کردم که هنوز یه سری از بزرگواران اینجا رو بخونن ... نمی‌دونم که روحم توان نوشتن و تعامل دوباره -به اون سبکی که دلخواهمه- رو داره یا نه، و هرچند که این مدلی رفتن و برگشتن اصلا دلخواهم نبود و به نظرم خیلی لوسه :))، ولی به امر شما چراغ این خونه از این به بعد بازم روشنه ... و من همچنان بسیار بسیار محتاج دعای شمام... 

  • De sire