دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

نشسته ام وسط زندگی
صبور
امیدوار
ادامه دهنده ...

طبقه بندی موضوعی

خلق موقعیت

چهارشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۴، ۱۰:۰۲ ب.ظ

شما تصور کنید یه زن خسته رو، که شب قبل کم خوابیده، تمام روز دنبال بچه دویده، عصری رفته دندون عقلش رو کشیده، بنابراین نمیتونه غذای درست و حسابی بخوره، برگشتنی سر راه سبزی قورمه خریده تا دیروقت سرخ کرده، شام خانواده رو اماده کرده، با وجود خونریزی دندونش چاره ای نداشته جز اینکه برای دخترش کتاب بخونه تا خوابش ببره، الانم داره لباسای ماشین لباسشویی رو خالی میکنه و سبزی‌ها رو بسته‌بندی می‌کنه بذاره توی فریزر، به نظرتون توی ذهنش چه جمله ای در جریانه؟ به عنوان تمرین نویسندگی در نظر بگیرید :))

 

 

من بعدا که کامنتا رو خوندم جمله واقعی رو براتون می نویسم در ادامه ی همین پست :))

 

 

بعدا نوشت: توی یکی از پست های قبلی در مورد ذهن متمایل به ادبیات نوشته بودم، این پست هم در ادامه اون بود، گاهی توقع دارم توی همچین موقعیتی صدایی که از ذهنم می‌شنوم، فحشی چیزی باشه :/ ولی متأسفانه چیزی که ازش می‌شنوم اینه :« آه ... در من زنی خسته می‌گرید» ... شاید نتونم خوب توضیح بدم ولی اون لحظه که این صدا رو از ذهنم می‌شنوم نمیدونم بخندم یا گریه کنم:))

  • De sire

یک جرعه عشق ...

چهارشنبه, ۱۵ خرداد ۱۴۰۴، ۰۲:۲۶ ب.ظ

 

 

 

 

 

 

 

+ تو از من فراوان تری در من ... 

  • ۵ نظر
  • ۱۵ خرداد ۰۴ ، ۱۴:۲۶
  • De sire

و متُّ ...

سه شنبه, ۱۴ خرداد ۱۴۰۴، ۰۵:۵۶ ب.ظ

+ چند روز قبل، روز تولدم، رفتیم سر خاک مادر همسر، یه قبر خالی همون نزدیکیا بود، کنده بودن برای مهمون جدید، این قسمت شاید ماهی یه نفر جدید دفن میشه و قرعه اینبار به نام اون روز افتاده بود ، رفتم چند دقیقه ای کنار قبر، خودمو بغل کردم، تولدم رو به خودم تبریک گفتم، و یاد مرگ و تصور خوابیدن توی اون قبر رو به خودم هدیه دادم، و گمانم این بهترین هدیه تولدم در این سال‌ها بود ... 

بعد از یه درنگ طولانی راه افتادم که برگردم پیش بقیه، چشمم به تاریخ تولد صاحب قبر کناری افتاد، پسرش رو قبلا دیده بودم ، هر بار که میاد بلند میگه سلام مامان... از تولدش دو روز گذشته بود ... 

زیر لب به مامان‌خانوم گفتم «همه خردادیا ... :) » ... و مطمئن شدم که امسال هدیه‌ی دنیا به من یاد مرگ بود ... 

 

++

 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فَهل مِنَ الممکنِ أن أظلَلِ

لعَشرِ دقائقَ أخرى

لِحینِ إنقطاعِ المَطَرِ 

أکید بِأنّی سَأرحلُ 

بَعدَ رَحیلِ الغُیومِ ..وَ بَعدَ هُدوءِ الرّیاحِ ...  

 

 

 

+ میفرمان که : 

بعد از تو هر اتفاقی افتاد 

یه بارم به خاطر تو گریه کردم ... 

 

 

 

 

 

  • De sire

این روزها...

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۱۵ ب.ظ

+ مشکل ذهنی که به سمت ادبیات متمایله اینه که دکتر داره دندوناتو جرم‌گیری می‌کنه ، داری از درد منهدم میشی، ولی ذهنت داره با جملات ادبی حکایت این درد کشیدن  رو برات نقل میکنه، رها کن زن، دردتو بکش :|

 

++ مشغول بازی بود، من این برگه رو توی وسایل قدیمیم پیدا کردم، با ذوق و یواشکی نشستم یه گوشه به رنگ کردنش، که یهو خانوم سر رسید و فرمود مامان بده من خوشگلش کنم... به همین سادگی :)

 

 

+++یه پست گذاشتم برای کوچ به تلگرام، در نیم ساعت بیش از همه پست های اخیر وبلاگم کامنت گرفت و به جز یکی دو نفر همه مخالف بودن، خب چرا وقتی کسی هست و می نویسه اینطوری اعلام حضور نمی‌کنید؟ :)) واقعا تعجب کردم از این حجم کامنت بر دقیقه، یاد زمانی افتادم که وبلاگ رو غیرفعال کرده بودم و کسانی که فکر می‌کردم هیچوقت از اینجا رد نمیشن هم اومدن و اعتراض کردن :) خلاصه که «تا رمق در تن ما هست بیا» ، بعدش که دیگه چه فایده :)

  • De sire

دنیا مکان ماندن ما نیست ... بگذریم !

جمعه, ۱۰ خرداد ۱۴۰۴، ۰۱:۴۵ ق.ظ

 

 

باد

تو را نتوانست

خاک آورد 

 

#علیرضا_روشن 

 

 

  • ۶ نظر
  • ۱۰ خرداد ۰۴ ، ۰۱:۴۵
  • De sire

تو خنده‌ی دوری در یاد ...

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۴، ۰۶:۲۹ ب.ظ

زندگی همیشه غافلگیرت می‌کند، مثلا هفته قبل، دغدغه ات ژست‌های روانشناسی، شناختن طرحواره‌ها، گلاویز شدن با عادت‌های اشتباه فرزندپروری، برنامه‌ریزی کردن برای آزمون دکترا و تلاش برای عوض کردن محل زندگی‌ست، بعد با یک تلفن، همه آنچه داشته ای و دوست داشتی داشته باشی زیر و رو می‌شود، وقتی صدای پر از بغض پدرت را می‌شنوی، گلایه می‌کند که چرا کاری نمی‌کنی برای حال بد من، نمیدانستم بیماری‌اش شدیدتر شده و انقدر بیقرار است، مامان دوباره به همه سپرده که از من مخفی کنند، می گویم «بابا شرمنده ام، تو بگو چیکار کنم از این فاصله...» با ناامیدی «هیچ کاری از دستت برنمیاد»ی می‌گوید و خداحافظی می‌کند، زنگ میزنم به همسر، مثل همیشه‌ی این روزها پناه بغض‌هایم می‌شود با اینکه خودش همه غصه هایش را پشت لبخندهایش مخفی می‌کند... وسط هفته و در اوج مشغله‌هایش، به سختی و با شعبده‌های مخصوص خودش، چند ساعت بعد می‌رساندمان پیش بابا ... یکی دو روزی کنارش هستیم و دوباره برمیگردیم، برمیگردیم ولی صدای بابا که چندین بار با صدای غمگین و دستان لرزان می‌گوید «حالا نمیشه بیشتر بمونید..» هنوز توی گوشم زنگ می‌زند، و من دوباره با همان سوال همیشگی کلنجار می‌روم که کجای این دنیا، چیزی با ارزش تر از کنار شما بودن را پیدا میکنم که این همه از شما دورم ‌... 

  • ۰۵ خرداد ۰۴ ، ۱۸:۲۹
  • De sire

چیست دنیا جز قفس وقتی که بی بال و پری...

يكشنبه, ۵ خرداد ۱۴۰۴، ۱۲:۲۹ ق.ظ

 

 

خدایا این همه‌ی من بود که در این معجونِ «ذره‌ای من و دنیایی تو» ریخته بودمش، حالا همان ذره هم تمام شده ... مددی که همه‌ام تویی.... همه‌ی امیدم... 

 

 

*عنوان از سید تقی سیدی 

** موسیقی از هاتف ملکشاهی

  • ۰۵ خرداد ۰۴ ، ۰۰:۲۹
  • De sire

فرش دو متری...

جمعه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۰۶:۲۴ ق.ظ

بسم الله

 

بهاربانو از زیارت حضرت عبدالعظیم نوشته بود و از فرش دو متری نزدیک ضریح و ماجراهایی که آنجا برایش اتفاق افتاده بود، نمیدانم در حین خواندن آن مطلب بین روح من و سیدالکریم چه گذشته بود که چند ساعت بعد راهی حرم شدیم، دخترک را به بابا سپردم تا کمی تنها باشم، اطراف محوطه ضریح همه فرش‌ها را ورانداز می‌کردم ببینم کدامشان همان فرش دو متری مذکور است... پیدایش کردم، رفتم سمتش که دختر خانومی با عجله از خانومی که کنارش نشسته بود خواست بلند شود تا من کنارش بنشینم، شبیه علامت سوال شده بودم، آن خانوم به زحمت بلند شد و رفت، دختر خانوم به محض مستقر شدن من گفت :«میشه وقتی من نماز میخونم به من گوش کنی؟» بعد توضیح داد که خانوم قبلی گفته عجله دارد و نمی‌تواند این کار را انجام بدهد، تازه فهمیدم چرا بنده خدا را با عجله بلند کرد، قبول کردم، سرپا ایستاد ، کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: «بخونم خاله؟» نگاهش کردم و گفتم بخونین، گفت که نگام نکن دیگه :/ فقط گوش کن، گفتم چشم، دوباره چادرش را مرتب کرد و یک سری حرکات دفعه قبل را تکرار کرد و گفت: «بخونم خاله؟» سر به زیر گفتم بخونین، دوباره بلندتر گفت: «بخونم خاله؟» بلندتر گفتم بخونین،خلاصه که شروع کرد، شبیه ماراتن، تند و تند، نماز را خواند و سلام داد، سریع چادر را از روی صورتش کنار انداخت و با لبخند نگاه کرد، و رفت سراغ همان حرکات برای شروع نماز بعدی ، گفتم: «نگران نباشید من عجله ندارم» ، گفت: «دیدی چه تند میخونم؟!» ، لبخند زدم، و دوباره ماجراهای نماز قبلی تکرار شد. 

بعد از نماز دومش ، به صورت مذبوحانه‌ای چند جمله در مورد کثیرالشک و ... گفتم و بعد گفتم نماز برای آرامشه... گفت آره واقعا وقتی نمازمو میخونم راحت میشم .!!!.. غصه خوردم، نمی‌دانم از بین یک عالم اشکی که در حین نماز خواندنش از چشم‌هایم سرازیر بود، چندتاش برای استیصال و غم دختر خانوم بود ، شاید هم همه ‌‌‌اش... دعایم کرد، دعایش کردم 

نمازش که تمام شد ، دو رکعت نماز به نیت رفقایم خواندم و مشغول مناجات تائبین شدم تا «کمی تنها بودن»م را به ثمر برسانم، هر جمله ای که می‌خواندم چیزی می‌پرسید... نیمه‌هایش که رسیدم خانومی میخواست نماز بخواند و من بلند شدم و «کمی تنها بودن» م را انجا به امانت گذاشتم تا دفعه بعد پس بگیرمش از فرش دو متری که به  قول زهرا، شد مأمن دلتنگی‌هایم ... همسر می‌گوید هفته ای یک بار باید بیایم ، این جمله را هر بار که قم می‌رویم هم می‌گوید، من هم مثل همیشه می‌گویم آره خیلی خوبه هر هفته بیایم ... 

 

+ مزار شهید امیر عبداللهیان را هم بالاخره دیدم، خانومی آمده بود خیلی با احساس فاتحه می‌خواند و به خانوم دیگری که همراهش بود می‌گفت «این مزار محافظ شهید رئیسیه» ، متاسفانه یک نفر شنید و قیمه‌ها را از ماست ها جدا کرد و گفت ایشون وزیر خارجه هستن ... 

  • De sire

سرزنش می‌کنی مرا اما ...

چهارشنبه, ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۱:۱۳ ق.ظ

+ طبق یه روایتی زیاد شنیده بودم که وقتی کسی رو سرزنش کنی سرت میاد، فکر نمی‌کردم برای مامانا هم کار کنه، همون صدایی که به تو گفت دیگه برات ضد آفتاب نمی‌زنم، چون هروقت میزنم گریه می‌کنی و کرم رو می‌مالی توی چشمات،حالا داره توی ذهن خودم می‌چرخه، ببخش که اون موقع انقد احمق بودم که نمی‌فهمیدم گریه دکمه بند آوردن نداره ... بغض دکمه‌ی از بین رفتن نداره ... 

 

 

عنوان از : 

سرزنش مى کنى مرا اما

به گناهم دچار خواهى شد

 

عشق وقتى تنیده شد به تنت

سخت بى اختیار خواهى شد…

 

#سید_تقی_سیدی 

 

 

* بمونه به یادگار از روزایی که فاصله هربار بلند شدن تا دوباره زمین خوردنم چند دقیقه بیشتر نیست، اما یه روزی وقتی از این باتلاق هم رد شدم، برمی‌گردم اینجا رو میخونم، البته اگه زنده باشم ...‌.  

 

 

موسیقی : قصه‌ی سال (کاوه آفاق)   #وقتی نویسنده حال آپلود کردن و لینک دادن نداره

 

  • ۲۵ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۱:۱۳
  • De sire

این روزها...

شنبه, ۲۱ ارديبهشت ۱۴۰۴، ۱۰:۵۴ ب.ظ

بسم الله

 

+ دیروز رفتیم جشن امام رضایی‌ها، اولین بار بود جشنای این مدلی تهران رو شرکت می‌کردم، نمی‌دونم چرا قبلش توقعاتم رو چک نکرده بودم و در موردش سوال نکرده بودم، تو ذوقم خورد، یه سری غرفه خوراکی که پر از صف های طویل بود، و ازدحامی که باعث می‌شد ذهنم فقط روی این متمرکز باشه که با آقایون برخورد نداشته باشم ، مقدار کمی که رفتیم از همسر خواستم برگردیم... خلاصه که این مدل برنامه‌ها به درد من نمیخوره ... 

 

+ هرچقدر با خودم تمرین میکنم و تلاش می‌کنم، بازم مریضی دخترک کاملا منو از روال ذهنی‌م خارج می‌کنه، تمرکزم از دست میره و تمام توجهم به اونه، حتی وقتی که دیگه نیازی به کار خاصی از جانب من نیست. 

 

+ رفته بودم به ن. سر بزنم، دو سه هفته بیشتر تا به دنیا اومدن دخترش نمونده، توی قفسه کتابا چشمم خورد به «منِ او»، چقدر دنبال فرصتی برای خوندن دوباره ش بودم، هرچند بعد از اینکه به خودم اوردمش پشیمون شدم چون خیلی سخته زمانی جور کنم برای خوندنش، ولی یه نیمه از وجودم خیلی خوشحاله و مصره که از کارام بزنم و بچسبم به خوندنش ...

 

 

 

 

 

نوازنده: هاتف ملکشاهی

 

 

+ گذشت هرچه شد اما، جهان جهانِ بدی بود ... 

(شعر کاملش رو خودتون سرچ کنید اگه دوست داشتید) 

#علی_صفری

 

 

 

  • De sire