شبنامه ۱
- ۲۸ دی ۰۳ ، ۰۱:۴۳
فکر زنجیری کنید ای عاقلان
بوی گیسویی مرا دیوانه کرد ...
- آشوب جهان و جنگ دنیا به کار به کنار
بحران ندیدن تو را من چه کنم ...
+ من هیچ وقت جنگجوی خوبی نبودم !
فرمانده
هر بار که دستور شلیک میداد
من به آخرین نامه ی سرباز دشمن فکر میکردم :
"همسر عزیزم
به دخترمان بگو
پدرت به زودی باز خواهد گشت"
+ شلخته تر از سرباز ها ندیدهام
از جنگ که بر میگردند
یکی دستش را
یکی پایش را
یکی دلش را
و حواس پرتترین آنها
خودش را جا میگذارد!
+ زن ها به جنگ نمى روند
فقط موقع خداحافظى با نگاهشان به مردها مى گویند
زنده بمانید و برگردید
خانه اى براى آرام گرفتن
قلبى براى دوست داشتن
و امیدى براى بزرگ شدن
در انتظار شماست
و همه مردها براى برگشتن به خانه است که مى جنگند
حالا یا با خستگى هایشان یا با دشمن...
+ وداع همسران شهدا با یپکر شهید رو زیاد دیده بودم، اما وداع پدر با دختر شهیدش رو نه ... آه از این روزا ...
- زودتر از من بمیر
تنها کمی زودتر
تا تو آنی نباشی که مجبور است
راه خانه را تنها بازگردد...
+ امروز یه مسیری رو تنهایی رفتم که قبلا عادت داشتم با دوستی برم، حس میکردم قدم به قدم این مسیر برام عذابه، یاد این شعر افتادم ... چه خوبه این شعر...
نوای اسرارآمیز ، نمایشنامهای از اریک امانوئل اشمیت... تقریبا پنجاه درصد از کتاب رو با بیمیلی خوندم، و حتی به خاطر یه سری توصیفات توی متنش، دلم نمیخواست ادامهش بدم، بعدش اما جذاب شد برام، قیمههای فلسفه رو ریخته بود توی ماست روابط عاشقانه... ولی یه جاهایی فوق العاده عمیق بود، یه جاهایی از داستان ضربههایی داشت که کتاب رو کاملا از یکنواختی خارج میکرد... در کل به هرکسی توصیهش نخواهم کرد
+ دلم برای هلن سوخت ...
++ «من از اون آدمهام که فقط بلدن گنده گویی کنن، اونم از بدترینهاش، از اونهایی که مردم حرفهاشونو گوش میکنن و بهشون احترام میذارن. به نظرم واسه این ادبیات رو مرام خودم کردم تا دیگه به خودم زحمت زندگی کردن ندم، از بس که میترسیدم. روی کاغذ یک قهرمانم، اما در واقعیت گمان نمیکنم حتی خرگوشی را از تلهش نجات داده باشم. من زندگی رو واسه زیستن نمیخواستم، میخواستم بنویسمش، خلقش کنم، مهارش کنم، اینجا، وسط این جزیره، تو ناف دنیا. نمیخواستم در زمانی که بهم داده شده زندگی کنم، بس که خودخواه بودم. و در زمان مردم هم نمیخواستم زندگی کنم. نه من زمان رو خلق میکردم. زمانهای دیگهای رو، و اونها رو با ساعت شنی نوشتارم تنظیم میکردم. همهش غرور! دنیا میگرده، علفها میرویند، بچهها میمیرند، و من برنده جایزه نوبلم ...»
+++
ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
#سعدی
اندوهگین نباش سرزمین من!
در شکافِ زخمهای تو
بذر گل کاشتهام.
تو روزی
سراسر گلستان خواهی شد.
علیرضا روشن
+ یه سری تحقیقات جدید که از طریق بررسی MRI مغزی انجام شده میگه: «کلمات» میتونن درد و آسیبی معادل ضربات فیزیکی به بدن، توی مغز ایجاد کنن ...
من میگم گاهی درد کلمات بیشتر و موندگارتر از آسیب فیزیکیه ..
- محبوب من؛
فصلها از هر گوشهای میآیند
اما پاییز
تنها از سوی شما میآید ...
- پاییز آمد، خم شدم سروِ تنومندم
چیزی نگو، قبل از زمستان رَخت میبندم...
- پاییز آمده ست که خود را ببارمت!
پاییز: نام ِ دیگر ِ «من دوست دارمت»
بر باد می دهم همه ی بود ِ خویش را
یعنی تو را به دست خودت می سپارمت...
- یادت پر است بر در و دیوار خانهام
امشب چقدر دور و برم درد میکند...
- در رو هم بالاخره به روی حضرت پاییز باز کردن... سلام آلرژیهای پوست کندنده !!! سلام درختای قشنگ نارنجی پوش، سلام هوایی که معلوم نیست سرده یا گرمه، سلام ویروسهای جدید ارتقا یافته، سلام غروبای دلگیر... سلام فصل عاشقی ....
دیدم چیزی به پاییز نمونده و هنوز عرصه از گویندگان «پاییز میرسد که مرا مبتلا کند» خالیه، تصمیم گرفتم خودم دست به کار بشم 🍂