دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره

هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست...

دزیره


القلبُ حَرَمُ اللّه ِ
فلا تُسْکِنْ حَرَمَ اللّه ِ غَیرَ اللّه...

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

زندگی ...

پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ۰۲:۰۸ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم

 

- از فیلما و انیمیشن هایی که دوستان در پست معاشرت معرفی کردن، که البته توی پیام خصوصی بود و شما ندیدید، انیمیشن Alike رو دیدم، کوتاه و لطیف و حال خوب کن بود، سینمایی سربه‌مهر رو دیدم که برای ما وبلاگ‌نویسا دلنشین و جذابه به نظرم، هرچند شاید فضاش کمی برای این نسل قابل درک نباشه ولی در کل آروم و بدون تنش بود، همون چیزی که من این روزا بهش احتیاج دارم، و امروز که هنوز سستی ناشی از قرصای حساسیت توی بدنم هست رفتم سراغ یکی دیگه از معرفی ها، «به همین سادگی»، پنج دقیقه از اولش دیدم و توجهم به صدای دخترک و دختر همسایه جلب شد، رفتم ببینم که خبره، دختر همسایه حدودا ۶ ساله ست، همیشه دخترک رو به مدلای مختلف گول میزنه تا بیشتر بتونه با اسباب بازی هاش بازی کنه، الان دیدم که نقش دختر کوچولو رو توی بازی بهش داده که باید بخوابه فقط:)) هروقت حرف میزنه بهش میگه نه دیگه تو خوابی مثلا :/ مامانش رفته دکتر و دخترشو اینجا پیش ما گذاشته، امیدوارم زود برگرده و دخترک بتونه از خواب بیدار بشه:))

 

راستی همون پنج دقیقه اول از به همین سادگی رو دوست داشتم، فضاش دلنشین بود ...

  • De sire

چند روایت معتبر - نه

يكشنبه, ۷ بهمن ۱۴۰۳، ۰۱:۴۲ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۷ بهمن ۰۳ ، ۰۱:۴۲
  • De sire

والعصر ...

چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۱:۵۱ ب.ظ

با التماس به دخترک برای چند دقیقه رهایی، مشغول نماز می‌شوم، بعد از نماز از کم رمقی بعد از بیماری، کنار جانمازم دراز می‌کشم، مثل همیشه غرق تسبیحم می‌شوم ، تسبیح شاه مقصودی که هرچند بیش از شش سال از روزی که هدیه گرفتمش می‌گذرد ، اما هیچوقت برایم تکراری نمی‌شود، هر دانه‌اش آینه‌ای ست که وقتی نگاهش می‌کنم بخشی از فیلم روز عروسی‌مان برایم پخش می‌شود... می‌رسیم جلوی تالار، صدای اذان می‌آید از مسجد سر کوچه، مسجد بزرگ و زیبایی‌ست، به همسر می‌گویم « هنوز که دیر نشده ، بریم مسجد نماز بخونیم؟» می‌پرسد که سخت نیست با لباس عروس؟ و نه می‌شنود، می‌رویم مسجد، نماز می‌خوانم ، از گوشه چشم می‌بینم که یک نفر عکس می‌گیرد، بعد دختر جوانی می‌آید کنارم تسبیح شاه مقصود را سمتم می‌گیرد و می‌گوید «تبریک میگم ، این هدیه منه، از سوریه اومده» و من از آن لحظه عجیب دلبسته‌ی این تسبیحم، تقریبا تنها شیء با ارزش زندگی من است که از دست دادنش ناراحتم می‌کند... 

خیلی به این فکر می‌کنم که چرا؟ تسبیح و مهر و ... از کربلا و سوریه و مشهد و ... زیاد هدیه گرفته ام، اکثرشان را حتی یادم نیست از کی، و از کجا، این تسبیح برایم با ارزش است چون احساس کردم شاید آن دختر مرا، با آن لباس عروسی که با اصول خاصی طراحی شده بود، هم سنخ این تسبیح و سرزمینش دانست ... هم سنخ دانست چون تو ستاری و نمی‌گذاری آدم‌ها درون ما را ببینند، ظاهرمان را که رنگ تو کنیم، آدم‌هایی که عاشق تواند و بوی تو را می‌دهند، ما را هم‌رنگ خودشان می‌دانند، ما سیاه‌های سفید پوشیده را ... ما پرتقال‌های بی رنگ و رویِ کالِ واکس زده و درخشان شده را ... 

وافعل  بنا ما أنت اهله، و لاتفعل بنا ما نحن اهله، یا اهل التقوی و ا لمغفرة، یا ارحم الراحمین...

  • De sire