چشمانم میسوزد ولی احساس میکنم هیچ علاقه ای به توی رختخواب رفتن ندارم . دلم میخواهد ساعت ها بنویسم. انقدر که بی اختیار خوابم ببرد. امشب وبلاگی را میخواندم که در مورد علت وبلاگ نویسی پرسیده بود. میدانی ادم باید خیلی خوش شانس باشد که اطرافش کسی را داشته باشد که حرفش را بفهمد و محرمش باشد. باید هر دو را داشته باشد تا ادم را از پناه بردن به نوشتن بی نیاز کند. البته جنبه های دیگر وبلاگ نویسی که ربطی به این قضیه ندارد. فقط در مورد وبلاگ نویسی برای سبک شدن مصداق دارد. در بازه هایی از زندگی ام خدا نعمت داشتن چنین ادم هایی را نصیبم کرده اما متاسفانه به دلایل مختلف و شاید هم غیر مختلف از دستشان داده ام.... حالا احساس میکنم ادم های محرم زیاد دارم ولی خلا ادمی که حرفم را بفهمد ازارم می دهد...